۱۱
دوشنبه، بعد از تعطیل شدن مدرسه، جودی جلویم سبز شد. جلوی کمدم روی
زمین زانو زده بودم و داشتم بند کفش های تنیس جدیدم را می بستم. او جلو آمد و پایم را لگد کرد.
با عصبانیت گفتم:
- هی....چرا اینجور می کنی؟
شانه اش را بالا انداخت و با لحنی بی تفاوت گفت:
- یهو خوشم اومد.
بند کفشم را به سرعت بستم و سپس انگشتم را تف را مالیدم و سعی کردم جای
کف کفش او را روی کفشم را پاک کنم:
- ببین....اگه تو هنوز درباره مهمونی خونه آنا عصبانی هستی....
حرفم را قطع کرد و گفت:
- تصمیم گرفتم که دوباره باهات مهربون باشم.
- مهربون؟ با لگد کردن پا؟
خندید و در حالی که با انگشتانش موی سیاه و صافش را مرتب می کرد، گفت:
- اون فقط برای خوشمزگی بود. راستی....اون شب چرا اونقدر زود رفتی؟ ترسیدی که سوفیا و من دوباره تو رو توی استخر بندازیم؟غرولندکنان گفتم:
- کم مونده بود خفه بشم!
جودی گفت:
- حقت بود. ولی چرا با عجله مهمونی رو ترک کردی؟
گفتم:
- دلیل خاصی نداشت. من فقط نگران داداش کوچیکم بودم. دوست ندارم برای مدت طولانی تنهاش بذارم.
جودی به من خیره شد و گفت:
- این که گفتی راسته؟
در کمدم را به هم کوبیدم و در حالی که که آن را قفل می کردم:
- البته!
جودی کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد و گفت:
- حالا که اینطوره شاید بتونی بیای خونه ما تا با هم برای امتحان اجتماعی درس بخونیم.
برای چند تا از بچه ها دست تکان دادم و گفتم:
- نمی تونم. من امروز تمرین تنیس دارم.
نگاهی به ساعت بالای در اتاق مدیر انداختم و گفتم:
- همین طوریشم خیلی دیرم شده.
جودی ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- پس راکت تنیست کو؟
شروع به دویدن به طرف در پشتی کردم و در همان حال گفتم:
- استیو فرانکلین
گفت که یک راکت اضافی داره که برام میاره. من راکت خودمو امروز صبح خونه جا گذاشتم.
جودی از دور صدا زد و گفت:
- راستشو بگو، کجا داری میری؟ چرا تو هیچ وقت به من راست نمیگی؟
فریاد زدم:
- راست گفتم!
دوان دوان ساختمان مدرسه را دور زدم و به طرف زمین های تنیس رفتم.
صدای برخورد توپ های تنیس با راکت ها را میشنیدم. بچه های تیم مشغول گرم کردن خود بودند.
ردیف طولانی زمین های تنیس را برای پیدا کردن استیو از نظر گذراندم. او یک سبد توپ روی زمین گذاشته بود و داشت یکی پس از دیگری به آن ها ضربه می زد و تمرین می کرد.
شروع به دویدن به طرف او کردم تا راکتی را که قول داده بود برایم بیاورد را از او بگیرم اما آقای مِلوین مربی تنیس راهم را سد کرد و گفت:
- جک، ده دقیقه
تاخیر داری. لازم به یادآوری نیست که تو باید سر وقت بیایی. برنامه نرمش و گرم کردن رو از دست دادی....
گفتم:
- معذرت می خوام....من....خون دماغ بدی شده بودم.
نگاهی به بینی ام انداخت و گفت: الان حالت خوبه؟
با سر جواب مثبت دادم.
- خیلی خب....برو خودتو گرم کن. روی سرویس زدن تمرین کن، خب؟
یک سبد توپ تنیس برداشتم و شروع به دویدن به طرف استیو کردم. استیو با
مشاهده من سرویس زدن را متوقف کرد و در حالی که راکت قدیمی خودش را به طرفم پرتاب می کرد، گفت:
- سلام....چه خبر جک؟
راکت را در هوا گرفتم و چند بار محکم آن را در هوا جلو و عقب بردم تا دستم به آن عادت کند.
گفتم:
- تو این فکر بودم که از تیم کناره بگیرم. شاید به تنیس حرفه ای رو بیارم.
استیو خندید و گفت:
- آره....منم همین طور.
دسته راکت را در دستم چرخاندم و گفتم:
- راکت بدی نیست.
استیو پرسید:
- میخوای این تعطیلات آخر هفته بیایی خونه ما با هم تمرین کنیم؟ پدرم یه زمین جدید توی حیاط پشتی ساخته. کف اون خاک رسه. خیلی عالیه!
گفتم:
- چه عالی!
سپس سبد توپ را به دنبال خودم تا زمین کنار او روی زمین کشیدم و شروع به تمرین سرویس کردم. سه توپ اول تو تور فرود آمد. رویم را برگرداندم و آقای ملوین را دیدم که در زمین کناری با اخم به من نگاه می کرد.
به او گفتم:
- داشتم راکت رو امتحان می کردم.
چند سرویس دیگه زدم. بازویم مثل چوب شده بود. مدت ها بود که تمرین نکرده بودم.
در ردیف طولانی زمین ها، بچه ها مشغول رد و بدل کردن توپ بودند. آفتاب بعد از ظهر ناگهان از پشت یک قطعه ابر ظاهر شد و نور طلایی رنگ آن را روی پشتم حس کردم. با یک دستم جلوی چشمم سایبانی ساختم....و او را دیدم.
همان طور که به جلو خیره شده بودم آن پسر -یعنی خودم- را دیدم.
حدود 6 یا 7 تا زمین آن طرف تر، در زمین انتهای مجموعه، در حال تمرین با ایزابِل شِرمَن بود.
همان لباس تنیس را که من به تن داشتم پوشیده بود. کاملا شکل من بود!
راکت از دستم افتاد و محکم به زمین خورد.
دیوانه وار شروع به دست تکان دادن کردم و فریاد زدم:
- هی!
صدایم را نشنید. او توپ را به طرف ایزابل زد و سپس به گوشه زمین دوید تا توپ برگشتی ایزابل را بزند.
فریاد زدم:
- هی! صبر کن!
قلبم به شدت می تپید. دقیق تر نگاه کردم. می خواستم مطمئن شوم که خیالاتی نشده ام.
نه! اشتباه نکرده بودم. خودم بود.
کپی دقیق خودم توی آن زمین در حال بازی بود. ناگهان رویش را برگرداند و مرا دید.
برق خشم را در چشمانش دیدم و حالت چهره اش عوض شد. او هم مرا شناخت. برای لحظه ای طولانی از دور به هم خیره شدیم. سپس دهانش همان کلماتی را که زیر آب استخر خانه آنا گفته بود، شکل داد:
- گم شو!
حتی از آن دور نیز عصبانیت را در چهره اش می دیدم. نگاه خیره اش سرد و خشن بود.
دوباره تکرار کرد:
- گم شو!
داد زدم:
- نه! نه!
شروع به دویدن کردم و در همان حال که فریاد می زدم دست هایم را دیوانه وار تکان می دادم.
هنوز دو قدم جلوتر نرفته بودم که پایم به راکتی که از دستم افتاده بود گیر کرد.
راکت زیر پایم سر خورد و من با صورت روی زمین فرود آمدم و سرم محکم با آسفالت سخت برخورد کرد.
- آخ!
بدون توجه به درد، از جا بلند شدم و چند قدم به جلو برداشتم و ناگهان متوقف شدم.
آن پسر....همزاد من....رفته بود. دوباره غیبش زده بود.
به زمین خالی نگاه کردم. پشت ایزابل به من بود. او دولا شده بود و داشت یک سربند سفید را از یک ساک ورزشی پارچه ای بیرون می آورد.
او هیچ یک از این وقایع را ندیده بوده بود. بالاخره سربند را روی پیشانیش صاف کرد و گفت:
- ببینم جک....مگه نمی خوای به بازی ادامه بدی؟
به طرفش دویدم و گفتم:
- اون...اون من نبودم.
چشمانش را تنگ کرد و در حالی که حیرت زده به من می نگریست، گفت:
- یعنی چی؟ مگه تو نبودی که با هم بازی می کردیم؟
در حالی که زانوانم می لرزید، گفتم:
- اون من نبودم.
بچه هایی که توی زمین کناری مشغول بازی بودند، دست از بازی کشیدند و به من
خیره شدند. آقای ملوین را دیدم که از آن طرف مجموعه به طرف من می دوید.
به ایزابل گفتم:
- اون پسر....اسمشو به تو گفت؟
ایزابل خندید و گفت:
- جک، متوجه منظورت نشدم.
ناامیدانه سرش داد زدم:
- اون...من نبودم!
ایزابل سرش را تکان داد و گفت:
خیلی خب....اون شکل تو بود و مثل تو هم حرف می زد و صداش کاملا شبیه تو بود و بازی کردنش هم هیچ فرقی با بازی کردن تو نداشت. بنابراین....
مربی شتابان پیش ما آمد و در حای که با دقت مرا برانداز می کرد، گفت:
- جک، چی شده؟ مسئله ای پیش اومده؟
من من کنان گفتم:
- اِ....هیچی....در حقیقت هیچی.
احساس گیجی می کردم. سرم به دوران افتاد.
آفتاب طلایی رنگ به نظرم سفید....کاملا سفید آمد. برقی در چشمانم درخشید.
نمی دانستم چه پیش آمده است.
آن پسر کیست؟