۷
هر دو متوقف شدیم و با چشمان گشاد به یکدیگر زل زدیم. شعاع های نور در آب می رقصیدند و همه چیز را غیر واقعی و همچون یک رویا جلوه می دادند.
به نظر می رسید که او هم از دیدن من به همان اندازه حیرت کرده است!
با خود فکر کردم:
- این واقعیت ندارد. او یک همزاد کامل است. او حتی همان لباس شنای سیاه مرا پوشیده است.
این اصلا امکان نداشت. چطور می توانست واقعیت داشته باشد؟
کمی جلوتر رفتم. چشمان او گشادتر شدند. حالت چهره اش تغییر کرد. اکنون به نظر عصبانی و ناراحت می آمد.
از میان لب هایش که از هم باز شدند، حباب های هوا خارج شد و سپس با لب هایش دو کلمه را شکل داد.
او داشت چه می گفت؟ سعی کردم بفهمم.
همان طور که در فضا معلق بودم بیشتر دقت کردم.
- گم شو!
بله، ابتدا هم فکر کرده بودم که همین را گفته است.
سپس حباب های دیگری از هوا از دهانش بیرون آمد و همان دو کلمه بر لبانش نقش بست:
- گم شو!
چرا او این ها را می گفت؟ چرا این قدر عصبانی به نظر می رسید؟
اصلا او که بود؟ در اینجا چه می کرد؟ ده ها سوال دیگر از این قبیل در مغزم نقش بست.
اما دوباره احساس کردم که سینه ام می خواهد منفجر شود.
باید هرچه زودتر نفس می کشیدم.
دست هایم را بالا آوردم و شروع کردم به پا زدن و خود را به سطح آب رساندم و دوباره پشت سر هم هوا را بلعیدم.
سپس منتظر پسر دیگر شدم که به سطح آب بیاید.
مگر نه اینکه او هم باید نفس بکشد؟ کمی در آب منتظر ماندم. سپس چشمانم را مالیدم و با یک دست موهایم را عقب زدم.
ولی او کجاست؟ او به روی آب نیامد.
به آرامی در جهت او شنا کردم و با چشمانم آب را می کاویدم.
با یک حرکت آرام شروع به شنا کردن نمودم و با سرعتی بسیار کم به جلو می رفتم.
سرم را زیر آب برده بودم و در میان آبی زلال استخر به دنبال او می گشتم.
اما نه! هیچ نشانی از او نبود.
به دیواره سمت عمیق استخر رسیدم . دور زدم و همان طور که آرام شنا می کردم، برگشتم. به زیر آب شیرجه رفتم و تا کف استخر پایین رفتم و سپس دوباره بالا آمدم.
اما نشانی از او نبود. غیبش زده بود.
اما چگونه؟
او که بود؟ چرا آنقدر شبیه من بود؟ و چرا به من گفت که گم شوم؟ اینها سوال هایی بودند که در ذهنم به دنبال جواب آنها می گشتم.
از استخر بیرون آمدم. مثل سگی که بخواهد آب را از میان موهایش بیرون کند، خود را تکان دادم. حوله ام را چنگ زدم و آن را دور شانه ام پیچیدم. جودی و سوفیا همچنان لب استخر ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند و می خندیدند.
به طرف آن دو دویدم و در حالی که دیوانه وار دست هایم را تکان می دادم و پاهای لختم روی سنگ فرش کنار استخر شلب شلب صدا می داد، فریاد زدم:
- اون پسر رو دیدید؟
آنها همچنان می خندیدند و به من توجهی نکردند.
دوباره پرسیدم:
- اونو دیدید؟ پسری که توی استخر و شکل من بود؟
سوالم را نشنیده گرفتند و همچنان بی اعتنا ماندند. فکر کردم که شاید هنوز هم از دست من عصبانی باشند.
گفتم:
- من....من فکر می کنم یه برادر دوقلو داشته باشم.
سوفیا نیم نگاهی به من انداخت و ابرو هایش را در هم کشید و گفت:
- همین تو یکی بس هستی.
پرسیدم:
- شماها واقعا اونو ندیدید؟
آن ها به گفتگوی خود ادامه دادند.
یک مرتبه متوجه شدم که دارد دیر می شود. پرسیدم:
- ساعت چنده؟
آنها همچنان به صحبت با یکدیگر ادامه دادند و وانمود می کردند که من اصلا وجود ندارم.
به سمت بالکن و جایی که آنا با چند تا از بچه های همکلاسی مشغول شوخی بود دویدم. با حوله خیس خود به پشت او کوبیدم تا توجهش را جلب کنم.
گفتم:
- من دیگه باید برم. باید دنی رو از خونه یکی از دوستانش بیارم.
مهمونی خیلی خوبی بود!
آنا معترضانه گفت:
- مهمونی تازه داره شروع میشه!
ولی من از او خداحافظی کردم و از آن جا دور شدم.
وقتی به پرچین رسیدم، ایستادم و به طرف آنها برگشتم. در حالی که دستم را روی پیشانیم سایبان کرده بودم تا چشمانم را از نور شدید چراغ ها محافظت کنم، به دنبال پسری گشتم که شبیه من بود. اما هیچ نشانی از او نبود. جودی و سوفیا راجع به موضوعی با صدای بلند می خندیدند. یکی از بچه ها با شکم توی آب فرود آمد و امواج بلند آب را به هوا پرتاب کرد که روی آنها ریخت و خیسشان کرد.
از لای شکاف و پرچین گذشتم و از محوطه پشت خانه به سمت خانه خودمان شروع به دویدن کردم. می دانستم باید قبل از برگشتن مامان به خانه برسم. دنی مارمولک هیچ وقت به خاطر من دروغ نمی گفت. او در حقیقت خیلی مایل
بود که مامان زودتر از من به خانه برسد تا او بتواند به وی بگوید که من یواشکی به مهمانی آنا رفته ام.
جلوی مسیر منتهی به گاراژ ایستادم و به خانه خودمان نگاه کردم و نالیدم:
- آه....نه!
چراغ های اتاق جلو روشن بود و ماشین مامان جلوی در گاراژ قرار داشت.
-آه....نه!
او چه ساعتی برگشته بود؟ آیا می دانست که من خانه نیستم؟ آیا دنی مرا لو داده بود؟
در حالی که سعی می کردم دیده نشوم به سمت پهلوی خانه رفتم. چند سال پیش یک باغبان یک ردیف درخت زیتون در آن جا کاشته بود. درخت ها هنوز کوتاه بودند اما یکی از آنها به اندازه کافی بلند شده بود که من با ایستادن روی یکی از شاخه های آن، دستم به لبه پنجره اتاق خوابم برسد. از این راه برای مواقع اضطراری استفاده می کردم و البته به طور قطع، این یک وضعیت اضطراری بود.
اگر مامان کشف می کرد که من دنی را تنها گذاشته و دزدکی به مهمانی آنا رفته ام، حداقل تا شصت سالگی به من اجازه بیرون آمدن نمی داد!
باید از پنجره طبقه بالا به داخل اتاقم می رفتم و سپس خیلی عادی، مثل اینکه در مدت تمام توی اتاقم بوده ام، به طبقه پایین می رفتم.
اگر دنی میگفت که من بیرون رفته ام، به مامان می گفتم این پسر دیوانه و خیالاتی شده است.
در چند قدمی درخت زیتون ایستادم. نگاهی به پنجره اتاق خوابم که چراغش خاموش بود انداختم و با خود فکر کردم صعود مشکلی نخواهد بود.
بدون هیچ مشکلی به اتاقم می رفتم.
دستم را دراز کردم تا شاخه پایینی درخت را بگیرم و شروع کردم خود را بالا کشیدن.
در همان لحظه، دو دست در اطراف کمرم حلقه شد و محکم مرا به طرف پایین کشید.