۲۵
نفسم را در سینه حبس کردم.
- مامان؟
گوشی را گذاشت و قاطعانه پرسید:
- چیه جک؟
تکرار کردم:
- حرفمو باور میکنی؟
- چیو باور کنم؟ من باید فورا یه سری به خونه استلا بزنم. اون خیلی ناراحته.
او حتی یک کلمه از حرف هایی را که زده بودم نشنیده بود.
با التماس گفتم:
- قبل از اینکه که لباس بپوشی یه تک پا بیا اتاق من. باید یه چیزی رو نشونت بدم. مسئله خیلی اضطراریه!
مامان در حالی که بارانیش را از روی چوب رختی بر میداشت و روی لباسش میپوشید، گفت:
- جک، من که نمیخوام لباس بپوشم. من تا همین در بغلی
میرم. استلا در یک وضعیت اضطراری گیر کرده. یه وضعیت کاملا اضطراری! و اون هیچوقت قصه سر هم نمیکنه.
پس از گفتن این حرف از در پشتی بیرون رفت. او را دیدم که با عجله از وسط چمن ها به طرف خانه استلا میرفت.
آهی کشیدم و با قدم هایی سنگین از اتاق بیرون آمدم. اولین تلاشم با شکست روبرو شده بود.
ناامید و متفکر به طبقه و اتاق خودم برگشتم. همزادم هنوز خواب بود.
با لگد پرانی هایش تمام روانداز و ملحفه ها را روی زمین انداخته بود. من هم گاهی همین کار را میکنم.
ناگهان احساس دلتنگی غریبی کردم. دلم می خواست به امنیت و سلامت و اتاق واقعی خودم برگردم. نمی دانستم در آن موقع مادر واقعیم مشغول چه کاری بود.
نمی دانستم که آیا دنی هنوز بیدار شده بود.
کنار تخت خواب ایستادم و برای مدت طولانی به همزادم خیره شدم.
تماشای خودم و این که چه شکلی هستم و چگونه میخوابم، احساس عجیبی در من به وجود می آورد. او از هر لحاظ خود من بود و اینجا اتاق او بود. من به اینجا
تعلق نداشتم و اگر کسی را پیدا نمی کردم که حرفم را باور کند، فرصت زیادی برای ماندن در اینجا نداشتم.
دولا شدم و با دست شانه او را تکان دادم و نجواکنان گفتم:
- بیدار شو....یالا بیدار شو.
یک چشمش را باز کرد و با صدایی گرفته پرسید:
- چی؟ دوباره چه مرگت شده؟ ساعت چنده؟
گفتم:
- زوده! ولی من وقت زیادی ندارم. می خوام با تو بیام مدرسه.
چشم دیگرش را هم باز کرد. با حیرت گفت:
- چی گفتی؟
- من باید هر طور شده یه نفر رو پیدا کنم تا قصه منو باور کنه. بنابراین باید با تو بیام مدرسه. به محض این که این که دوستام....یعنی دوستای تو....ما رو با هم ببینن، حرفمو باور می کنن.
او ناگهان در رخت خواب نشت و گفت:
- به هیچ وجه!
گفتم:
- چی؟ تو اجاره نمیدی به مدرسه بیام؟
لبخندی به آرامی روی صورت همزادم نشست. گفت:
- البته که بهت اجازه میدم بری مدرسه ولی باهات نمیام. تو مجبوری به تنهایی و فقط با کمک خودت کسی رو پیدا کنی که حرفتو باور کنه. من هیچ کمکی بهت نمیکنم.
و با صدای بلندی خمیازه کشید.
گفتم:
- خیلی خب! من همین الان میرم مدرسه. میرم مدرسه و یکی رو پیدا می کنم تا حرفمو باور کنه.
***
یک روز گرم و شرجی بود. هوا سنگین و مرطوب بود.
در طول مسیر، باغبان ها مشغول آماده کردن وسایل و باغبانی خود بودند.
یک زن با یونیفورم خاکستری خدمتکاران در حال گرداندن دو توله سگ پشمالو در خیابان بود.
همه چیز شبیه خانه خودمان بود ولی متاسفانه من با خانه خودم خیلی فاصله
داشتم. وقت چندانی برای تاسف خوردن به حال خودم نداشتم. در خیابان بعدی جودی را دیدم. به طرفش دویدم تا به او برسم.
- هی، صبر کن....جودی صبر کن!
او با تمام قدرت مشغول پا زدن به دوچرخه اش بود. موی سیاهش پشت سرش در هوا شناور بود.
- هی....صبر کن!
بالاخره صدایم را شنید و دوچرخه را نگه داشت. برگشت و گفت:
- جک؟ چه خبر؟
به سمت او دویدم و نفس زنان گفتم:
- باید یه چیزی رو برات تعریف کنم.
او دوباره شروع به رکاب زدن کرد.
- دیرمون شده! چی میخوای تعریف کنی جک؟
در همان حال که سعی داشتم از او عقب نیفتم، گفتم:
- من جک واقعی نیستم.
من هم جک هستم، ولی توی یه دنیای دیگه و من باید به اونجا برگردم.
جودی خندید و گفت:
- تو باید به دنیای تیمارستان برگردی! تو و اون قصه های احمقانه ت!
- سیندی....خواهش میکنم. من شوخی نمیکنم. صد در صد، هزار درصد جدی میگم.
لبخند از صورتش محو شد:
- نمیفهمم....شوخی میکنی؟
گفتم:
- شوخی نمیکنم. من به اینجا تعلق ندارم. من نمی تونم توی این دنیای شما بمونم. باید به همون جایی برگردم که بهش تعلق دارم. اگه نتونم....
نتوانستم به حرفم ادامه بدهم. گفتم:
- تنها چیزی که ازت میخوام اینه که حرفمو باور کنی. اون چیزایی رو که بهت گفتم باور کنی.
چشمانش را به صورت مسخره در حدقه گرداند و گفت:
- از من میخوای باور کنم که تو یه غریبه ای هستی از یه کره دیگه؟
جواب دادم:
- نه! من میخوام که تو باور کنی من جک هستم از یک دنیای موازی. من.....من....یه غریبه مزاحم هستم!
همان طور که به من خیره شده بود. چشمانش سراپایم را می کاویدند.
کاملا میدیدم که سخت در فکر است و سعی دارد به یک نتیجه گیری دست یابد.
انگشتانم را پشت سرم روی هم قرار دادم و دعا کردم. پرسیدم:
- جودی؟ حرفمو باور میکنی؟
بالاخره به حرف آمد و گفت:
- باشه....خیلی خب....باور میکنم.