۵
از راه میان بر همیشگی، از میان پرچین های بلند، وارد تراس حیاط پشتی خانه آنا شدم و با صدای بلند ورودم را اعلام کردم:
- وقت مهمانی!
همه جا مثل روز روشن بود و استخر آنها که به شکل یک قطره اشک ساخته شده بود زیر نور چراغ ها می درخشید. صدای موسیقی از بلندگو های سقف متحرک روی استخر به گوش می رسید.
در وسط بالکن مردی با کت سفید پشت میز ایستاده و مشغول درست کردن
ساندویچ بود. نگاهی به پدر و مادر آنا انداختم که با چند تن دیگر از بزرگسال ها دور استخر و نزدیک پشت خانه نشسته بودند.
صدای آب پاشیدن بچه ها به یکدیگر و داد و فریاد و خنده های آنها همه جا را پر کرده بود.
چند تا از بچه ها را دیدم که در انتهای استخر با شدت به هم آب می پاشیدند. چهار پنج تا از بچه ها مشغول آب پاشیدن به یک پسرک بیچاره بودند که در وسط آنها گیر کرده بود.
در آن طرف استخر چند نفر با حوله های خیس به جان هم افتاده بودند با صدای برخورد حوله به تن و بدن بچه ها، دردی را در پشتم حس کردم. آنا با دیدن من در حالی که یک قوطی نوشابه در یک دست و ساندویچی در دست دیگر داشت، به استقبالم آمد:
- سلام جک!
آنا خیلی غول پیکر است. دست های بلندی دارد. خیلی شبیه بسکتبالیست هاست اما در واقع به هیچ ورزشی علاقه ندارد.
او موی کوتاه و قهوه ای روشن دارد و چشمانی درشت و قهوه ای و لبخندی که سراسر صورتش را می پوشاند. بچه ها همه فکر می کنند که او شبیه یک توله سگ بزرگ است. سعی کرد با دست به من خوش آمد بگوید و ساندویچش تقریبا از دستش رها شد.
- جک! فکر نمی کردم بیایی.
گفتم:
- سلام! مگه مهمونی نیس....خب، منم اومدم!
یک لقمه از ساندویچش کند و گفت:
- شنیده بودم که برای بقیه عمرت محروم از بیرون رفتن شدی.
جواب دادم:
- محاله!
- برادرت اینطور گفت.
گفتم:
- اون دیوونه س....برای چی محروم بشم؟
جودی را دیدم که از روی صندلی در لبه استخر بلند شد . مو های سیاهش در همان حال که به طرفم می دوید پشت سرش شناور بود:
- سلام جک! چرا دیر کردی؟
بهترین لبخندم را تحویلش دادم و گفتم:
- سلام! خوش می گذره؟
او ایستاد و در حالی که که دست هایش را روی سینه صلیب کرده بود پرسید:
- تو یه ساعت تاخیر داشتی. چی شده بود؟
- خب....
باید سریع فکر می کردم و بهانه ای می آوردم.
گفتم:
- برادرم مشکل داشت....دنی حالش خوب نبود. یه کمی مریض بود.
بنابراین تصمیم گرفتم یه کم بیشتر تو خونه بمونم تا احساس تنهایی نکنه.
میدونی که....یه چند تا کتاب براش خوندم، یه چند دست بازی کردم و فکر می کنم حساب و کتاب زمان از دستم در رفت.
حالت جدی صورت جودی از بین رفت و به آرامی گفت:
- چه کار خوبی کردی.
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
آخه اون تنها برادرمه. همیشه سعی می کنم ازش خوب مراقبت کنم.
از فراز شانه جودی، سوفیا را دیدم که از قسمت عمیق استخر دیوانه وار دست هایش را برایم تکان می داد. جودی گفت:
- دارم از گرسنگی می میرم. اون ساندویچا خوشمزه به نظر می رسن، ولی من منتظر موندم تو بیایی.
و دست مرا گرفت و به طرف میز غذا کشید. گفتم:
- اِ....برو یه ساندویچ بردار....من تا یه دقیقه دیگه میام پیشت.
می خوام ساکم رو جایی بذارم.
او به طرف میز غذا شتافت و من دوان دوان به طرف دیگر استخر و پیش سوفیا رفتم.
- سلام....چه خبر؟
او چشم هایش را برایم تنگ کرد و گفت:
- تا حالا کجا بودی؟
همان داستان در مورد ماندن خانه برای خوشحال کردن برادرم را برای او هم تعریف کردم و او هم آن را پذیرفت.
پرسید:
- با جودی درباره چی حرف می زدی؟
یک بشقاب پرنده پلاستیکی از داخل استخر به طرفمان آمد. آن را در هوا گرفتم و به طرفشان پرت کردم.
- هیچی! داشت یه چیزی راجع به مدرسه می گفت.
سوفیا پرسید:
- می خوای بریم یه ساندویچ بخوریم؟
به آن طرف استخر نگاه کردم و جودی را دیدم که کنار میز ساندویچ منتظر من است.
به سوفیا گفتم:
- اِ....حالا نه! من اول می خوام یه دور شنا کنم. این آب داره بهم چشمک میزنه.
و سپس چرخیدم و به طرف جودی شتافتم. می دانستم که تمام شب را ناچار خواهم بود بین این دو دوان دوان در حرکت باشم. این شبیه یک نمایش طنز تلویزیونی بود....اما برای من واقعی بود! جودی در حالی که ساندویچ را به من می داد، گفت:
- بگیر! برای تو هم یه ساندویچ برداشتم. با سوفیا درباره چی حرف می زدی؟
گفتم:
- هیچی! مسائل مدرسه بود. اون درباره یکی از تکالیف مدرسه سوال داشت.
جودی با نگاهی شکاک به من خیره شد.
رویم را برگرداندم و سوفیا را دیدم که در قسمت عمیق استخر برایم دست تکان می دهد.
چه مدت طول می کشید تا جودی و سوفیا به حقیقت پی ببرند؟ به زمان نیازی نبود.
نمی دانم چطور شد ولی چند دقیقه بعد، هر سه ما در کنار هم لب استخر ایستاده بودیم. جودی نگاهی به سوفیا انداخت و سوفیا به جودی نگاه کرد. جودی پرسید:
- تو اینجا به دعوت جک اومدی؟
سوفیا جواب داد:
- بله....تو هم همین طور؟
گفتم:
- ببینید....من می تونم توضیح بدم.
ولی آنها فرصتی به من ندادند. جودی کمرم را گرفت و سوفیا پاهایم را. آن دو مرا از جا بلند کردند و از پشت توی استخر انداختند. با صدای بلند با آب برخورد کردم.
آب زلال و خنک اطرافم را گرفت.
خود را به سطح آب رساندم ولی دست هایی را حس کردم که مویم را گرفته بودند و دوباره مرا به زیر آب فرو میکردند. در حالی که آب را به بیرون تف می کردم، گفتم:
- چه کار می کنید؟ کمک!
ولی آنها دوباره مرا به زیر آب فرو کردند.
دست و پا می زدم تا این که بالاخره موهایم را از چنگ آنها بیرون آوردم و در حالی که کم مانده بود خفه شوم، نفس زنان به سطح آب آمدم.
آن دو را دیدم که هیجان زده از بازی خود، می خندیدند. آنها کار خود را خنده دار می دیدند.
دوباره مرا به زیر آب فرو کردند و این بار، در زیر آب نگه داشتند.
دست و پا می زدم ولی نمیتوانستم خود را خلاص کنم. صدای خنده آنها را از بالای سر می شنیدم. داشتند حق مرا کف دستم می گذاشتند و انتقام خود را می گرفتند و از این کار خیلی لذت می بردند.
با فشار به روی شانه ها و سرم مرا زیر آب نگه داشته بودند. برای مدتی طولانی....که خودم فکر می کردم بیش از حد طولانی است!
ترس برم داشت و احساس کردم عضلات سینه ام منقبض شده است. مقداری آب بلعیدم و احساس خفگی می کردم.
ناگهان دریافتم که دارم غرق می شوم.
بدون این که صدایم بیرون آید، فریاد زدم:
- بذارید بیام بالا! دارم خفه میشم!