۳۱
داشتم خفه میشدم. قادر به نفس کشیدن نبودم.
چند بار پلک زدم تا بالاخره چشم هایم را باز کردم . آبی را که از روی صورتم به پایین جاری بود، حس میکردم. از ورای لایه ای از آب که روی چشمم را پوشانده بود، نگاه کردم.
آیا من همچنان در زیر آب هستم؟همه جا تاریک بود؛ همچون شب! سرفه کردم و قدری آب بالا آوردم. کمی آب در گلویم جست و بیشتر سرفه کردم.
سعی کردم با پلک زدن، آب را از چشمانم خارج کنم. به صورت جودی و سوفیا خیره شدم. چهره شان بسیار نگران بود.
قطرات اشک روی صورت سوفیا دیده میشد.
- هی! چشماشو باز کرد!
در گوشم صدای زنگی را میشنیدم. صداها به نظر میرسید از راه خیلی دور می آید اما من صدای آنا را تشخیص دادم. جودی با صدای لرزان و نجواگونه گفت:
- حالت خوبه جک؟
سوفیا افزود:
- الان حالت جا میاد.
چشمانم را کاملا باز کردم. حالا دیگر به وضوح همه چیز را میدیدم.
به پشت دراز کشیده بودم و به چهره های زیادی که اطرافم ایستاده بودند، نگاه میکردم. در پشت سر جودی و سوفیا، آنا و پدرش را دیدم و بچه های دیگری را که می شناختم. همگی نگران و مضطرب دورم جمع شده بودند.
بالای سر همه آنها ماه بر فراز لایه ای از ابر به آرامی حرکت میکرد. شب بود. من به پشت روی ایوان کنار استخر شنای خانه آنا، دراز به دراز افتاده بودم. جودی گفت:
- من واقعا متاسفم!
سوفیا دستم را گرفت و گفت:
- ما فقط داشتیم شوخی میکردیم. قرار بود فقط یه جوک باشه. قصد نداشتیم تو رو این همه مدت زیر آب نگه داریم.
جودی آهسته گفت:
- و بعدش یهو تو دیگه نفس نکشیدی. خیلی وحشتناک بود! تو دیگه نفس نمیکشیدی و....
کلمات در گلویش گیر کرد و رویش را برگرداند. آنا گفت:
- بابام زندیگتو نجات داد.
پدر آنا گفت:
- چه خوب شد که من کلاس کمک های اولیه رو شرکت کردم.
و سپس پرسید:
- جک، حالت خوبه؟
با صدایی ضعیف گفتم:
- آره....فکر میکنم.
سپس از جا بلند شدم و نشستم. جودی دوباره گفت:
- ما خیلی متاسفیم! واقعا متاسفیم جک! ما اصلا نمیخواستیم اون همه مدت تو رو زیر آب نگه داریم. این کارمون خیلی احمقانه بود.
خواهش میکنم ما رو ببخش.
آن دو مرتب عذر خواهی میکردند ولی من گوشم به آنها نبود.
داشتم به ماجرای دنیای موازی خودم فکر میکردم. آیا همه اش یک کابوس احمقانه بود؟ البته که همین است.
هیچ یک از آن وقایع اتفاق نیفتاده بود. من در حال غرق شدن بودم و همه آن ماجرا در خیال من شکل گرفت.
نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بلندی به نشانه آسودگی خیالم بود، کشیدم و از جا جستم.
از این که زنده بودم و از این که پیش دوستانم بودم، احساس شادی میکردم. به این طرف و آن طرف میدویدم و همه را-حتی آنا را- در آغوش میگرفتم.
با خوشحالی با خود فکر کردم:
- من در دنیای خودم هستم. من در دنیای واقعی هستم و از این پس نیز کاری میکنم که همیشه در همین جا باقی بمانم!
همه دوباره شروع به خندیدن و صحبت کردن با یکدیگر کردند. صدای موسیقی دوباره بلند شد و مهمانی به حال طبیعی خودش برگشت.
از پدر آنا تشکر کردم و با همه خداحافظی کردم.
از میان حیاط پشتی شروع به دویدن به حیاط خودمان کردم. ناگهان دنی را به یاد آوردم. من او را تنها گذاشته بودم. من اجازه نداشتم بیرون بروم.
آیا دردسر بزرگی در انتظارم است؟
اهمیتی نمیدادم. آنقدر خوشحال بودم که حد نداشت. خوشحال از این که در دنیای خودم بودم!
شتابان وارد شدم و به طرف اتاق دنی دویدم. صدا زدم:
- هی....چه خبر؟
دنی روی تخت خواب و پشت به من نشسته بود. به آرامی برگشت. دهانم را برای فریادی از وحشت باز کردم.
صورتش محو شده بود.
به جمجمه او....به جمجمه کرم زده، پوسیده و خاکستری او....به دو کاسه خالی چشمانش که به من خیره شده بودند و به آرواره عاری از گوشت او که به خنده ای شیطانی باز شده بود، خیره شدم.