تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۴


پدر فریاد زد:
- تو تا اطلاع ثانوی اجازه بیرون رفتن نداری!
تلفن همراه را مثل باتوم پلیس کف دستش کوبید و تکرار کرد:
- تو باید ادب بشی و دیگه این قدر همیشه دروغ نگی و غیر صادقانه رفتار نکنی!
زبان به اعتراض گشودم:
- ولی من این طور که میگید نیستم! من خیلی هم....
پدرم در حالی که همچنان تلفن همراه را کف دستش می کوبید، حرفم را قطع کرد و با لحنی قاطع گفت:
- همین گفتم! تو تا اطلاع ثانوی و تا زمانی که من بگم، نمی تونی از خونه بیرون بری!
آب دهانم را به سختی قورت دادم.
- ولی....مهمونی جمعه شب آنا چی میشه؟ خیلی ها روی من حساب می کنن!
که البته فقط دو نفر از آنهایی دعوت کرده بودم، روی آمدنم حساب می کردند. مادرم با لحنی آرام گفت:
- متاسفم جک...تو چاره ای نداری جز اینکه به این مهمونی نری.
با التماس گفتم:
- ولی من درس خودمو گرفتم! دیگه هیچ وقت دروغ نمیگم.
قسم می خورم!
دنی وارد اتاق شد و گفت:
- داره دروغ میگه!
سرش داد کشیدم: تو خفه شو!
و رو به مادر و پدرم کردم و دوباره با التماس گفتم:
- راست میگم....قول میدم....دیگه تا وقتی که زنده هستم یه دروغ هم نمیگم.
پدر با همان قاطعیت گفت:
- هیچ فایده ای نداره جک....تو باید ثابت کنی.
گفتم:
- باشه....من بعد از مهمونی آنا ثابت می کنم. خواهش می کنم!
پدر و مادرم هر دو سر هایشان را به نشانه انکار تکان دادند. پدر گفت:
- دیگه بحث کافیه! تو اجازه بیرون رفتن نداری.
دنی با همان اصرار قبلی گفت:
- نمی خواد تو خونه نگهش دارین....دستاشو ببرید!
پدر رو به دنی کرد و گفت:
- دنی، اونایی که تو میگی، دست دزد رو می برن نه دروغگو.
دنی گفت:
- خوب اگه اینطوره، پس لب هاشو بِبُرید!
پدر و مادرم هر دو زیر خنده زدند.
ولی من اصلا آن را خنده دار نیافتم. با ناراحتی و در حالی که به حال خودم افسوس می خوردم شروع به بالا رفتن از پله ها کردم. توی راهروی بالا عمدا به دنی تنه زدم و او را به دیوار کوبیدم. سپس دستم را مشت کردم و توی صورت او گرفتم و تکان دادم و با عصبانیت وارد اتاق خودم شدم.
آنقدر عصبانی بودم که فکر می کردم منفجر خواهم شد. فریاد زدم:
- من از بابا و مامان متنفرم!
و با تمام قدرت دیوار را لگد زدم.
- آخ....آخ....وای!
کتانیم دیوار را سوراخ کرد و مقداری از گچ و خاک روی زمین ریخت.
چنان محکم لگد زده بودم که دیوار سوراخ شده بود.
پدر از پایین فریاد زد:
- جک؟ چه صدایی بود؟
جواب دادم:
- اِ....هیچی! هیچی نبود.

***
  جمعه شب و زمان مهمانی فرا رسید و من کجا بودم؟
توی اتاق برادرم و در حال بازی احمقانه کشتی کج با دنی مارمولک. دنی عاشق این بازی است چون به او فرصت می دهم مرا شکست دهد.
روی صفحه مانیتور، آنقدر به من مشت و لگد می زند و مرا به تشک می کوبد که
جانم در می رود و سپس به مدت نیم ساعت هی به هوا می پرد و روی من فرود می آید و در آخر هم مرا بالای سر می برد و صد ها بار به روی تشک می کوبد.
در همان حال که با دکمه های دسته بازی می کند و دیوانه وار آنها را فشار می دهد و به چپ و راست می برد واقعا عشق می کند. لذت زندگی اوست!
اما من از این کار هیچ لذتی نمی بردم. مجبور بودم توی خانه بنشینم و دنی را تماشا کنم؛ در حالی که تمام دوستانم در مهمانی مشغول خوشگذرانی بودند و جودی و سوفیا هم منتظر من بودند و هر لحظه عصبانی و عصبانی تر می شدند.
شاید بهتر بود به آنها تلفن می کردم و می گفتم من اجازه بیرون آمدن ندارم. ولی نمی توانستم این کار را بکنم. این خیلی شرم آور بود.
پدر، هزاران مایل دورتر در فیلیپین مشغول فیلمبرداری یک فیلم کونگ فو بود. مادر به دیدار خانواده فورتسِن، از دوستان ما که در شهر بُربانک زندگی می کردند، رفته بود.
بازی کشتی کج تمام شد. دنی مشتش را چند بار بالای سرش در هوا تکان داد و سپس یک رقص پیروزی دور اتاق به راه انداخت.
صدای موسیقی از پنجره باز به درون می آمد. خانه آنا فقط چند تا خانه آن طرف تر از ما قرار داشت.
از پنجره به بیرون دولا شدم و به طرف خانه آنها نگاه کردم. چراغ های اطراف استخر خانه آنا را می دیدم و صدای داد و فریاد و خنده بچه ها را می شنیدم.
زیر لب گفتم:
- الان باید منم اونجا می بودم.
رو به برادرم کردم و گفتم:
- بیا با هم یه معامله کنیم.
او یک دسته بازی را به طرف من گرفت و گفت:
- یالا....بقیه بازی! راند دوازده!
تکرار کردم:
- معامله از این قراره: من اجازه میدم تو توی اتاق من فیلم تماشا کنی.
معمولا برای دنی، این معامله بزرگی است چون او در اتاقش کامپیوتر ندارد و مهم تر این که من تمام فیلم های خوب را دارم.
اما اخمش را درهم کشید و گفت:
- و اون وقت تو می خوای کجا بری؟
گفتم:
- بیرون! فقط برای یه مدت کوتاه شاید فقط یه ساعت. قول میدم زود برگردم.
دنی گفت:
- ولی من به مامان میگم.
مشتم را پر کردم به طرفش گرفتم:
- نه! تو نمیگی.
-گفت:
- جک، تو اجازه نداری بیرون بری. بابا و مامان گفتن که تو نباید بیرون بری. من بهشون میگم.
گفتم:
- ولی تو می تونی هر چند تا فیلم که خواستی تماشا کنی و می تونی یه
کیسه هانی اِسمَک تنهایی بخوری و مجبور نباشی اونو با کسی قسمت کنی یا برای بعدا نگه داری.
  دقایقی بعد، به آرامی از خانه بیرون خزیدم. یک لباس شنای سیاه پاچه گشاد و یک پیراهن زیبای سیله و قرمز مدل هاوایی پوشیده بودم و یک حوله و یک لباس شنای اضافی در کیسه پلاستیک گذاشتم و به طرف مهمانی به راه افتادم. دنی از پنجره اتاق خوابم صدا زد:
- جک....جک....پشیمون میشی!
و من فقط خندیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.