تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱۰


  پسر –یا همان صدای من– میگفت:
- من از خودم در نیاوردم. من اونو دیدم و اونم منو دید.
مادر گفت:
- خیلی دیر وقته. ما باید خوابیده باشیم. یالا چراغا رو خاموش کن و برو بالا بخواب.
پسر با التماس پرسید:
- چرا حرفمو باور نمی کنی؟
در همان حال که نرده را چسبیده بودم، متوجه شدم که سراپایم می لرزد.
چگونه می تواند صدایش مثل من باشد؟ او کیست؟ چرا مادر در نیمه شب در حال صحبت کردن با اوست؟
باید می فهمیدم موضوع چیست. یک پله پایین آمدم و سکندری خوردم. پای لختم روی لبه پله چوبی سر خورد و از پله ها به پایین سقوط کردم. از هر پله ای که می گذشتم درد شدیدی حس می کردم.
بالاخره پایین پله ها روی آرنج ها و زانو هایم پایین آمدم. قلبم به شدت می تپید.
صبر کردم تا درد کمی تخفیف یابد و به صدای پاهایی که نزدیک می شد گوش دادم و منتظر شنیدن فریاد حیرت از آشپزخانه بودم.
مادر باید صدای افتادن من و برخورد با پله ها را شنیده باشد.
اما چرا او دوان دوان نیامد تا ببیند چه کسی سقوط کرده است؟
آشپزخانه در سکوت محض فرو رفته بود.
خود را جمع و جور و پیژامه ام را مرتب کردم. زانویم به شدت درد می کرد. در همان حال که لنگ لنگان به طرف آشپزخانه می رفتم، زانویم را ماساژ می دادم.
صدا زدم:
- کی اونجاست؟ مامان؟ شما هستی؟
هیچ پاسخی شنیده نشد.
آشپزخانه تاریک بود. چراغی روشن نبود. نور نقره ای مهتاب از پنجره به درون می تابید. هیچ رنگی در اتاق دیده نمی شد. فقط سایه های خاکستری! ناگهان احساس کردم که انگار در یک فیلم سیاه و سفید هستم.
صدا زدم:
- مامان؟ صدای حرف زدنت رو شنیدم!
کورمال کورمال به طرف دیگر آشپزخانه رفتم و دست خود را روی پیشخوان آشپزخانه کشیدم.
- کسی اینجا نیست؟
نه. به حیاط پشت نگاه کردم. استخر زیر نور نقره فام مهتاب می درخشید و علف ها، رنگی نقره ای داشتند. همه چیز غیر واقعی به نطر می رسید.
ناگهان چراغ آشپزخانه روشن شد و من به سرعت برگشتم. در حالی که چشمانم در اثر نور شدید درست جایی را نمی دیدند، پلک زدم و مادر را در چارچوب آشپزخانه دیدم.
در حالی که یک دستش را جلوی دهانش گرفته بود و بلند خمیازه می کشید، پرسید:
- جک؟ تو این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟
گفتم:
- من صدای حرف زدن شما رو شنیدم.
- من؟ من نبودم. من خواب بودم.
گفتم:
- نه....من صدای حرف زدن شنیدم. شما اینجا توی آشپزخانه داشتید با یه پسر صحبت می کردید.
مادرم چشمانش را با هر دو دست مالید و گفت:
- نه جک. جدی میگم. تو چرا پایین اومدی؟
گفتم:
- من که بهتون گفتم.
دست هایم را مشت کردم و با یک مشت روی پیشخوان کوبیدم.
- چرا حرفمو باور نمی کنید؟
مادرم با خونسردی گفت:
- چون من اینجا مشغول صحبت با هیچکس نبودم.
خمیازه ای کشید و افزود:
- حتما خواب دیدی. بعضی وقت ها خواب ها خیلی واقعی به نظر می رسند.
پافشاری کردم:
 نه، من خواب ندیدم! من فرق بین خواب و چیزی رو که واقعا رخ داده باشه میدونم.
کاملا می دیدم که او حرفم را باور نخواهد کرد. به همین دلیل شانه ام را بالا
انداختم و به دنبال او از آشپزخانه بیرون آمدم و هنگام خروج، چراغ را خاموش کردم. آن شب دیگر به خواب نرفتم.
همان طور که در تختخواب دراز کشیده و به سقف خیره شده بودم و منتظر شنیدن صداهایی از پایین بودم. منتظر ماندم. منتظر صدای صحبت کردن مادرم و پسری که صدای مرا داشت بودم.
نمی دانستم که در کمتر از چند ساعت آن پسر را خواهم دید.
نمی دانستم که او چقدر خطرناک است و نمی دانستم که با چه مشکل بزرگی روبرو هستم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.