تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱۶


  با عصبانیت دست او را عقب کشیدم و گفتم:
- دستتو بکش!
با صدایی هیس مانند گفت:
- جک از اینحا برو!
و سپس مرا به عقب هل داد.
- تو به اینجا تعلق نداری. تو باید هرچه زودتر اینجا رو ترک کنی.
با لحنی اعتراض آمیز گفتم:
- ولی....اینجا خونه منه! تو کی هستی و اینجا چه کار میکنی؟
انگشتش را به نشانه سکوت روی لب هایش قرار داد و با حالتی عصبی بالا و پایین راهرو را نگاه کرد و گفت:
- صداتو پایین بیار. من نمیتونم توضیح بدم اما سعی دارم بهت حالی کنم که تو در خطری. فعلاً هیچی نگو و به هیچ چیزی هم دست نزن. فقط اون یونیفورم رو بده به من و گورتو گم کن! زود و سریع!
با یکدندگی گفتم:
- من از اینجا نمیرم! این تو هستی که باید از اینجا بری. همه چیز رو به مامان خواهم گفت و براش توضیح خواهم داد که تو، من نیستی!
همزادم گفت:
- ولی اون مامان منه! حالا خواهش می کنم از اینجا برو! فقط برو!
گفتم:
- به هیچ وجه!
صداهایی را از سالن ورزش شنیدم و سپس صدای پاهایی در راهرو.
همزادم با حالتی عصبی و صدایی آهسته گفت:
- زود باش برو طبقه بالا!
و یقه یونیفورم را گرفت و سعی کرد آن را از تن من بکند. من هم به اجازه دادم که آن را بیرون آورد. سپس با عجله مرا به بالای پله هل داد.
با ناراحتی پرسیدم:
- اینجا چه خبره؟ تو کی هستی؟ چرا این قدر شکل منی؟
- فعلاً نمیتونم توضیح بدم. زود برو توی اتاق من. زود باش!
دوباره اعتراض کردم:
- اونجا اتاق خودمه!
ولی او با همان لحن آمرانه گفت:
- قبل از اینکه تو رو ببینن برو توی اتاق!
گفتم:
- نه! باید با مامان صحبت کنم!
با عصبانیت گفت:
- هرگز....
و دستم را پیچاند و پشت سرم نگه داشت.
- آخ! چیکار میکنی؟
کاملاً می دیدم که او موجودی واقعی است. او هم یک انسان است و شبح نیست.
یک روح یا شبح هرگز قادر نخواهد بود اینطور دست مرا بپیچاند.
در همان حال که دستم را در پشتم نگه داشته بود، با فشار مرا از پله ها بالا برد و با زور داخل اتاق خودم انداخت. گفتم:
- تو نمی تونی....
ولی او عملاً مرا به داخل اتاق پرت کرد و گفت:
- بعد از تمرین بر می گردم و همه چیزو توضیح میدم. فعلا سعی نکن فرار کنی و به چیزی هم دست نزن....این یه هشداره!
و سپس با عجله از در بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
فریاد زدم:
- نه! صبر کن!
دستگیره را چسبیدم و خواستم در را باز کنم اما صدایی چرخیدن کلید قفل در را شنیدم.
او مرا در اتاقم حبس کرده بود.
داد زدم:
- هی....برگرد!
و چند بار با مشت روی در کوبیدم:
- بذار بیام بیرون!
این چکاری بود که کردی!
آن قدر با مشت به در کوبیدم که دست هایم درد گرفت. در راهرو سکوت محضی بر قرار بود.
بالاخره خسته شدم. آهی کشیدم و با بی حالی از در فاصله گرفتم. من حالا زندانی شده بودم. زندانی اتاق خودم! ولی آیا واقعاً اتاق خودم بود؟
چرخی دور خودم زدم. چشمانم روی تمام آن چیز های آشنا چرخید. پوستر های رالی، کلکسیون تیله های شیشه ای! همه چیز هایی که مال خودم بود.
بله! من در اتاق خودم بودم. در اتاق خودم! در خانه خودم! ولی چرا همه چیز به طور همزمان هم درست و هم غلط است؟ زمین خوردنم را به یاد آوردم و صحنه سوختن چمن را.


به پسری که در خیابان دیده بودم فکر کردم. من تنها کاری که کردم این بود که فقط شانه او را گرفتم و آن وقت دست او تغییر کرد تا این که مثل یک مار به پیچ و تاپ افتاد و صورتش....اصلا دلم نمیخواست درباره آن چهره همبرگر گونه فکر کنم.
ماجرای سوراخ شدن کارتن شیر در فروشگاه. تا دستم را به کارتن زدم منفجر شد و یا چیزی شبیه آن! آن وقت همه شروع کردند به فریاد کشیدن بر سر من.
چه رازی در کار است؟
آیا من باعث تمام این وقایع بودم؟ چرا؟ چطور ممکن است؟
همچنان که در اتاق بالا و پایین می رفتم، این افکار در ذهنم رژه می رفتند.
قلبم به شدت می تپید. چندین بار دست هایم را مشت کردم و دوباره باز کردم.
جلوی پنجره ایستادم و بیرون خیره شدم.
  شب گرم و صافی بود. آسمان پر از ستاره بود. برگ های درخت زیتون در زیر پنجره همراه با نسیم ملایم به آرامی در حرکت بودند، چنان که گویی مرا به خود دعوت می کردند. مرا دعوت می کردند تا از پنجره روی تنه آن بروم و از آن جا روی زمین بپرم.
بله! تصمیم گرفتم که فرار کنم. آن وقت می توانستم از خانه وارد شوم و مامان را پیدا کنم و آن جک دیگر را به او نشان دهم. با خود گفتم به او خواهم گفت که آن پسر یک متقلب است. مامان را وادار خواهم کرد که حرفم را باور کند. و در مورد همه آن وقایع عجیبی که اتفاق افتاده اند، برایش خواهم گفت. شکی نیست که برای همه آن ها دلیل منطقی وجود خواهد داشت. وقتی مامان آن پسر دیگر را
ببیند، می فهمد که دروغ نمیگویم و به من کمک خواهد کرد که بفهم ماجرا از چه قرار است.
در همان حال که دستم را به طرف پنجره دراز می کردم، دستانم می لرزیدند. پنجره را تا آنجا که جا داشت بالا آوردم. هوای گرم و نمناک به داخل یورش آورد. احساس آرامش کردم. به آرامی یک پایم را از پنجره بیرون بردم و سعی کردم بدنم را به بیرون بکشم.
سخت ترین قسمت کار همین بود. نزدیک ترین شاخه حدود یک و نیم یا دو متر پایین تر از پنجره قرار داشت. من باید پایم را همان قدر پایین می آوردم و سپس با یک حرکت، بدنم را به عقب پرتاب می کردم و تنه باریک درخت را می چسبیدم.
اگر لیز می خوردم....اصلا دلم نمی خواست در این باره فکر کنم.
همان طور که با دست لبه پنجره را گرفته بودم، پای دیگرم را نیز بیرون بردم ولی با مشاهده باز شدن در اتاق متوقف شدم. همزادم در حالی که که یونیفورم کاراته خود را پوشیده بود، به داخل یورش آورد. چشمانش اتاق را کاوید و سپس روی من که در داخل و نیمی در خارج از اتاق بودم، متوقف شد.
گفت:
- برو! برو! تو ناچاری بری. جا برای هر دوی ما اینجا نیست!
و سپس با مشاهده او نفسم بند آمد. او را دیدم که به جلو جست و در حالی که کف هر دو دستش را به طرفم گرفته بود، می خواست مرا از پنجره به بیرون هل دهد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.