تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

29


  به درخت چسبیده بودم اما دستم داشت سر می خورد. میدانستم که تا چند ثانیه دیگر، از درخت کنده خواهم شد. با التماس گفتم:
- خواهش میکنم! تو باید به من کمک کنی!
همزادم دست هایش را روی سینه صلیب کرد و گفت:
- جک، تنها چیزی که من
میخوام اینه که تو بری. اگه بهت بگم که چطور به دنیای خودت برگردی، تو باز هم به دروغ گفتن ادامه خواهی داد و در نتیجه، دوباره سر از دنیای من در میاری.
با صدای ضعیف گفتم:
- نه ! قول میدم! زود بگو چه شکلی باید برگردم. خواهش می کنم بگو! قول میدم که دیگه دروغ نگم! قسم میخورم! دیگه فقط راست میگم!
فریاد زد:
- تو داری دروغ میگی! من میدونم دروغ میگی!
التماس کردم:
- نه! خواهش میکنم! خواهش میکنم بگو چه کار باید بکنم؟
همزادم سرش را تکان داد و گفت:
- حرفشم نزن!
دستم از درخت رها شد. یک موج هوا مرا از زمین بلند کرد. گفتم:
- دیگه هیچوقت دروغ نمیگم!
صدایم چنان ضعیف از گلو خارج شد که نفهمیدم آن را شنید یا نه.
بالاخره زیر لب گفت:
- خیلی خب....خیلی خب....
لحنش ملایم تر شده بود.
- خیلی خب، یه فرصت دیگه بهت میدم. من قادر نیستم شاهد رنج کشیدن یه جک باشم.
نجواکنان گفتم:
- ازت ممنونم! خیلی ممنون!
به طرف گاراژ اشاره کرد و گفت:
- گاراژ ما میبینی؟ یه اتاق بالای گاراژ هست....
گفتم:
- آره! یه اتاق خالی! میدونم. ما هم عین همین گاراژ رو داریم.
او گفت:
- آره! اون اتاق، یکی از دروازه ها هست. دری بین دو دنیای ما.
حیرت زده گفتم:
- عجیبه!
همزادم گفت:
- برو بالا توی اون اتاق و منتظر یه در باش تا باز بشه. از اون در رد شو و به خونه خودت برس. وقتی به خونه رسیدی دوباره قدرتت بهت برمیگرده.
با همان صدای ضعیف گفتم:
- ازت ممنونم! خیلی ممنون! خداحافظ! قول میدم که دیگر هرگز منو نبینی.
گفت:
- بهتر عجله کنی. فقط چند دقیقه دیگه وقت داری.
چرخید و شروع به دویدن به طرف خانه کرد. به گاراژ نگاه کردم. گاراژ در انتهای حیاط و حدود بیست تا سی قدم آن طرف تر بود اما برای من بیش از یک مایل فاصله داشت.
آیا می توانم این فاصله را طی کنم؟
آیا آن قدر نیرو بریم باقی مانده تا به گاراژ برسم و به اتاق بالایی بروم؟
اگر درخت را رها کنم، آیا مثل یک برگ خشک همراه با باد نخواهم رفت؟ سراپایم می لرزید. میدانستم چاره دیگری ندارم. باید تلاشم را میکردم.
این تنها امید من بود.
تنها امید من! آرام آرام دست هایم را از تنه صاف درخت برداشتم و به زانو روی علف ها فرود آمدم. آیا بهتر نبود روی زمین میخزیدم؟ نه! نفس عمیقی کشیدم و به هر زحمتی بود روی پایم ایستادم.
باد نسبتا تند بود. دندان هایم را به هم فشردم و کمی دولا شدم و در خلاف جهت باد شروع به حرکت کردم.
یک قدم به جلو برداشتم و سپس قدمی دیگر.
چنان احساس میشد که باد سعی دارد مرا از گاراژ دور کند. اما من باید به آنجا میرسیدم.
سرم را پایین گرفته بودم و با تمام نیرو جلو میرفتم. سعی کردم به چیز های سنگین فکر کنم.
به خود گفتم:
- من یک لنگر کشتی هستم! من یک فیل هستم!
قدم به قدم به جلو میرفتم و بدن سبک خود را برخلاف باد سخت و یکنواخت به جلو میکشیدم.
متوجه شدم که تقریبا به گاراژ رسیده ام. فقط چند قدم دیگر باقی مانده بود.
یک نسیم تند مرا از جا کند و به عقب پرتاب کرد. ثانیه های بعد روی علف ها به زمین افتادم.
با خود گفتم:
- من دست از تلاش نخواهم کشید. هر طور شده به آنجا خواهم رسید. مطمئنم که به دروازه خواهم رسید.
دوباره به جلو دولا شدم، سرم و شانه هایم را پایین آوردم و رو به جلو حرکت کردم.
یک گام و سپس گام های بعدی.
در حالی که به شدت نفس نفس میزدم و سینه ام از تلاشی که کرده بودم میسوخت، قدم به درون تاریکی و خنکی گاراژ گذاشتم.
با دست هایم خودم را گرفته بودم و سعی داشتم از لرزیدنم جلوگیری کنم.
نگاهی به پله ها انداختم که در تاریکی انتهای گاراژ تقریبا از نظر پنهان بود.
پله های دروازه بین دنیا هایمان.
دروازه! دروازه! این کلمه در ذهنم نقش میبست. ناگهان فریادی از خشم از گلویم خارج شد:
- نه! نه! نه!
فریادم به خاطر این بود که ناگهان فهمیدم این راه اشتباه است.
همزادم دوباره به من دروغ گفته بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.