تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱۵


  آن دو پسر پا به فرار گذاشتند. یکی از آن ها شکلاتش افتاد اما حتی سعی نکرد آن را بر دارد.
تمام راه را تا خانه دویدم. در حالی که نفس نفس می زدم و عرق از صورتم می چکید، شتابان وارد خانه شدم.
- مامان کجایی؟ مامان؟
مادرم جواب داد:
- توی اتاق ناهار خوری. دنی و من بدون تو شروع کردیم.
شتاب زده وارد اتاق ناهارخوری شدم. مامان و دنی در یک سمت میز ناهارخوری نشسته بودند. دنی دهانش را تماماً باز کرد و یک لقمه نیم جویده تهوع آور اسپاگتی در دهان خود را به من نشان داد. به کنار صندلی مادرم دویدم:
- من....من باید باهات صحبت کنم.
مادرم با لحنی آمرانه گفت:
- بنشین! چرا این قدر طول دادی؟ آقای لورنس هر لحظه ممکنه برسه.
با التماس گفتم:
- گوش بده! اتفاقای عجیبی داره رخ میده....
دنی فریاد زد:
- هیکل خودت عجیبه!
و از این جوک احمقانه خودش زیر خنده زد.
من هم متقابلا سرش داد زدم:
- حداقل اسم مستعار من صورت موشی نیست!
سلام صورت موشی! چه خبر صورت موشی؟
دنی جیغ کشید:
- من صورت موشی نیستم! خودت موش هستی! تو یه موش تمام عیار هستی! موش خان برو یه کمی پنیر بخور!
مادرم فریاد زد:
- بس کنید! همین الان!
و سپس پرسید:
- شیر کو؟
با لحنی زار گفتم:
- میخواستم همین رو براتون بگم....من نتونستم....
مادرم آهی کشید و گفت:
- پس تو بدون شیر برگشتی؟ خیلی خب جک، بشین.
سپس مرا به طرف صندلیم هل داد:
- سعی کن قبل از تمرینت کمی غذا بخوری.
- اما....ولی....
او در حالی که یک کوه اسپاگتی توی بشقاب من می ریخت و سپس یک کوه بزرگ تر کلم ترش کنار آن انباشته میکرد، گفت:
- دیگه حرف نزن! فقط غذاتو بخور!
داشت حالم به هم می خورد. بوی ترشیدگی که از بشقاب بلند میشد، دلم را به هم میزد.
مادر روی میز دولا شده بود و به من نگاه می کرد. گفت:
- بفرما. کلم رو امتحان کن ببین خوب شده. میدونم که عاشقش هستی.
- ما باید حرف بزنیم. آخه میدونی....من از کلم بروکلی خوشم نمیاد. سعی دارم براتون بگم که....
مادر سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- بس کن. دیگه حرف نزن. من توی این یکی دو روزه به اندازه یه عمر حرفای عجیب و غریب شنیدم.
چاره دیگری نداشتم. چنگالم را توی یکی از آن گلوله های تهوع آور کلم فرو کردم و آرام آن را به طرف دهانم آوردم.
احساس تهوع کردم. عضلات معده ام منقبض شد. آب دهانم را به سختی فرو دادم. مادر از آن طرف میز همچنان به من نگاه می کرد.
نفسم را حبس کردم و گلوله کلم را در دهانم گذاشتم. بد بو و بد مزه بود. بدون آنکه آن را بجوم، آن را بلعیدم.
مادر که انگار خیالش راحت شده بود، پرسید:
- خوب بود؟
قدرت جواب دادن نداشتم. با تمام وجود سعی داشتم از بالا آوردن جلوگیری کنم.
زنگ در به صدا در آمد. آمیلیا، خدمتکارمان را دیدم که به طرف در شتافت تا آن را باز کند.
مامان گفت:
- این باید آقای لورنس باشه. عجله کن جک! برو لباس کاراته ات را بپوش. غذاتو بعداً بخور. اون رو برات گرم نگه می دارم.
یک قلپ آب سیب از یک لیوان سر کشیدم و به این وسیله سعی کردم مزه کلم را از دهانم بشویم. گفتم:
- اِ....شاید بهتر باشه که امشب تمرین رو تعطیل کنم.
یه پروژه بزرگ برای تکلیف مدرسه دارم که باید....
مادر حرفم را قطع کرد و گفت:
- آقای لورنس این همه راه از بُربانک تا اینجا رانندگی کرده. زود برو بالا و لباستو عوض کن. تو امروز چت شده؟
همان طور که به طرف اتاق خودم می شتافتم، با خودم گفتم:
- این همان چیزی است که من می خواهم بدانم!
  جلوی کمد ایستادم و به یونیفورم سفید کاراته ای که در آن آویزان بود خیره شدم.
نمی دانستم آن را چگونه باید بپوشم. کمربند از کدام طرف بسته می شود؟ آیا یقه اش باید بالا باشد یا بخوابد؟
با چه کلکی می توانم این تمرین را پشت سر بگذارم؟ بارها همین سوال را از خودم پرسیدم و همیشه به این جواب رسیدم که فکر نکنم بتوانم از این جلسه جان سالم به در ببرم. من هیچ چیزی از کاراته نمی دانستم و هرگز هم تاکنون آقای لورنس را ندیده بودم.
چرا مامان می گفت که من از هفت سالگی تاکنون تمرین کاراته کرده ام؟ چگونه او می تواند تا این اندازه اشتباه کند؟
لباس را پوشیدم و کمربند را روی شکمم گره زدم. دست هایم می لرزیدند. می دانستم که ممکن است این مرد مرا بکشد.
من اصلا نمی توانم و نباید تن به این تمرین دهم. باید هر طور شده جلوی آن را بگیرم. صداهایی را که از سالن ورزش پدرم واقع در پشت خانه می
آمد، میشنیدم. پدرم در آنجا مقداری وسایل بدن سازی، یک هالتر وزنه ای و قدری خرت و پرت دیگر دارد.
وقتی قدم به داخل سالن گذاشتم، از مشاهده تشک کاراته در وسط سالن حیرت کردم. دنی روی تشک در حال شوخی و ور رفتن با یک مرد بسیار گنده با کله کچل و صورت سرخ در یک لباس سفید بود. این همان آقای لورنس بود. مربی کاراته اجازه می داد او را از روی شانه های کوچکش به زمین بیندازد و هر بار که آقایی لورنس با پشت بر روی تشک فرود می آمد، دنی از خنده ریسه می رفت.
آقای لورنس گفت:
- دنی تو میدونستی که اینقدر قوی هستی؟
دنی بادی به غبغب انداخت و گفت:
- بله....من خیل قوی تر از جک هستم.
و سپس هر دو دست خود را مشت و بازویش را خم کرد و سعی کرد عضلات رقت انگیز خود را نشان دهد.
آقای لورنس با یک حرکت ملایم و بسیار راحت سر پا ایستاد و رو به من گفت:
- سلام جک، آماده ای؟
و رو به من تعظیم کرد.
تعظیم او را جواب دادم و من من کنان گفتم:
- اِ....فکر نکنم امشب کار کنم....آخه....سردرد خیلی بدی داشتم....
آقای لورنس حرفم را قطع کرد و گفت:
- سردردت به خاطر تنش ایجاد شده. این تمرین کاملا خوبت می کنه.
دوباره گفتم:
- نه....واقعا....شاید.....اِ....دنی بدش نیاد امشب تمرین کنه. من نمی تونم....
ولی آقای لورنس توجهی به حرف های من نکرد.
- خیلی خب....حالا حرکت های هفته قبل رو تمرین می کنیم.
محکم و جدی رو در روی من ایستاد. با حالت تمرکز به جلو خیره شده بود. کله گرد و کچلش زیر نور چراغ سقف می درخشید.
در دل از خود پرسیدم:
- او منتظر چیست؟ چرا همان طور ایستاده و هیچ کاری نمی کند؟ می خواهد چه کار کند؟
فهمیدنش به زمان زیادی نیاز نداشت.
همراه با یک نعره از زمین کنده شد و به هوا پرید، در حالی که که هر دو پایش را به طرفین باز کرده بود. در یک چشم به هم زدن لگدش توی شکمم فرود آمد.
از درد نالیدم:
- آآآخخخخ!!
از جا کنده شدم و محکم روی باسن فرود آمدم. ضربه اش چنان محکم بود که نفسم بند آمد. قادر به نفس کشیدن نبودم. سپس عضلات معده ام منقبض شد و بالا آوردم. کلم بروکلی درسته از دهانم بیرون پرید و روی تشک افتاد.
در حالی که به سختی نفس می کشیدم، شکم دردناکم را چسبیده بودم و سعی داشتم از زمین بلند شوم.
آقای لورنس بالای سرم آمد. کنارم زانو زد و دست سنگین خود را روی شانه ام گذاشت:
- چی شده؟ جک....تو صدها بار تا حالا در مقابل این حرکت دفاع کردی.
چرا هیچ واکنشی نشون ندادی؟
- اِ....
قادر به صحبت نبودم. نفس هنوز در گلویم گیر کرده بود.
به هر طریقی که بود از جا بلند شدم. شکمم درد می کرد و احساس میکردم دوباره می خواهم بالا بیاورم.
آقای لورنس پرسید:
- جک، حالت خوبه؟ چرا دفاع نکردی؟
رویم را از او برگرداندم. همان طور دولا دولا شروع به دویدن کردم. از سالن ورزش بیرون آمدم و از راهروی پشت وارد خانه شدم.
آقای لورنس از پشت سر فریاد زد:
- جک، برگرد!
تقریبا به پله ها رسیده بودم که ناگهان شخصی جلویم پرید.
همزادم! فریادی از حیرت از گلویم خارج شد.
- تو؟
در حالی که با عصبانیت مرا نگاه می کرد، بازویم را چسبید و با صدایی آرام ولی شتاب زده گفت:
- من یه ذره دیر کردم و تو سعی داری جای منو بگیری؟ جک، این کار ممکن نیست. اون یونیفورم رو بده به من و از اینجا برو!
با صدایی ضعیف نالیدم:
- ولی....
او با همان صدای نجوا گونه خشن گفت:
- گم شو! از اینجا برو! من تا حالا چند بار بهت هشدار دادم! تو به این جا تعلق نداری!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.