تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱۸


  دستم را پشت سرش و آرنج دیگرم را روی گلویش گذاشتم و سرش را میان دو دستم قفل کردم. آنقدر فشار دادم تا صورتش سرخ شد.
نفس زنان گفتم:
- من نخواهم مرد!
او با یک حرکت سریع خود را از چنگ من بیرون آورد و مرا محکم زمین کوبید. مچ دستم را گرفت و دستم را از پشت پیچاند. احساس کردم شانه ام دارد از جایش در می آید.
- آخخخ!
ضربه شدیدی که به در اتاق خواب خورد، باعث شد که هر دوی ما بی حرکت در جایمان بایستیم. هر دو در حال نفس زدن و عرق ریختن بودیم. پهلویم درد می کرد.
سرم تیر می کشید و گردنم چون چوب خشک شده بود. یک خراش عمیق و قرمز روی بازوی چپ او دیده میشد.
مامان از بیرون صدا زد:
- جک....تو و دنی اون تو دارید چه کار می کنید؟
همزادم در حالی که کف دهانش را پاک می کرد، گفت:
- اِ....هیچی....ما فقط داشتیم شوخی می کردیم.
من داد زدم:
- نه....مامان کمک کن! من هستم! خواهش می کنم! درو باز کن!
من....
همزادم قبل از این که بتوانم حرفی بیش از این بزنم، دستش را روی دهانم گذاشت و با خشونت اشاره کرد ساکت بمانم.
تقلا کردم تا دهانم را از زیر دستش خارج کنم ولی او دستش را محکم تر روی دهانم گرفت. قادر به حرکت نبودم و صدایی هم نمی توانستم از گلویم خارج کنم.
با فریادی خاموش از مادرم می خواستم در را باز کند:
- خواهش می کنم....در رو باز کن! تو رو خدا مامان در رو باز کن!
ولی در همچنان بسته باقی ماند. مامان گفت:
- اتاقتونو به هم نریزید. همین امروز صبح تمیز شده.
همزادم جواب داد:
- نگران نباش مامان.
صدای قدم های او را که از پله ها پایین میرفت، شنیدم.
پس از آن که او رفت، همزادم بالاخره دست خود را از روی دهانم برداشت و از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:
- این کار تو خیلی احمقانه بود. اون نه تنها به تو کمکی نمیکنه بلکه به محض این که چشمش به تو بیفته، می فهمه که تو به اینجا تعلق نداری.
با ناله ای ضعیف پرسیدم:
- منظورت چیه؟
به زحمت خود را در وضعیت نشسته روی زمین قرار دادم و سرم را به تخت خواب تکیه دادم.
همزادم گفت:
- تو انگار هیچی حالیت نیست!
با آستین تی شرتم عرق پیشانیم را پاک کردم:
- چی حالیم نیست؟
در حالی که خراش سرخ رنگ روی بازویش را می مالید، گفت:
- تو درک نمیکنی که اینجا چه اتفاقی داره میفته. آیا واقعا هیچ وقت راجع به دنیاهای موازی چیزی بهتون نگفتن؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
گفت:
- خیلی خب....دنیاهای موازی خیلی خیلی زیادی وجود داره. من تو یه دنیا زندگی می کنم و تو توی یه دنیای دیگه.
زیر لب گفتم:
- تو توی دنیای دیوونه ها زندگی میکنی.
آهی کشید و ادامه داد:
- اون شب تو مهمانی آنا، دروازه بین دنیاهای ما باز شد.
ابرو در هم کشیدم و به او خیره شدم:
 یعنی میگی توی استخر؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد:
- من تو رو اونجا توی آب دیدم. ابتدا اون چیزی رو که دیدم باور نکردم. خیلی ترسیده بودم. لحظاتی طول کشید تا متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده.
پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاده بود؟
- جک، تو به درون دنیای من وارد شدی. تو از دروازه گذشتی و شناکنان به دنیای من اومدی.
لحظه ای چشمانم را بستم. شکی نبود که ماجراهای عجیبی در حال اتفاق بود. اما دروازه ها؟ دنیاهای موازی؟ گفتم:
- من که اینطور فکر نمیکنم.
او از جا پرید و گفت:
- من سعی دارم برات توضیح بدم. مطمئنم که برای تو شبیه دنیای خودت به نظر رسید. مردم همون مردم بودن، مکان ها هم همه همونا
هستن ولی همه چیز به نحوی تفاوت داره. اینجا یه دنیای موازیه....اینجا دنیای منه!
گفتم:
- خیلی خب، یه قصه دیگه سر هم کن!
این پسر به همان دروغگویی خودم بود! آنقدر خوب دروغ میگفت که تقریبا داشت باورم میشد.
ادامه داد:
- از اون شب مهمونی آنا به این طرف، تو مرتب بین دو دنیا وارد و خارج میشی. تو مرتب بین دنیاهامون در تردد هستی و حالا به نظر میرسه که
اینجا گیر کردی. اما تو نمی تونی توی این واقعیت باقی بمونی. تو به اینجا تعلق نداری.
گفتم:
- چرا تو از اینجا نمیری؟
گفته هایش در مورد دنیاهای موازی کم کم داشت مو بر اندامم سیخ می کرد.
او گفت:
- این تو هستی که به اینجا تعلق نداری و تو می تونی خسارات زیادی به بار بیاری.
آب دهانم را به شدت فرو دادم:
- چی؟ منظورت چیه؟
- تو به یه دنیای دیگه تعلق داری. هینجوری که نمیتونی سر زده وارد دنیای ما بشی. تو خطرناکی! تو یه غریبه مزاحمی! این اسمی است که ما برای آدم هایی مثل تو داریم.
- غریبه مزاحم؟
همزادم ادامه داد:
- غریبه های مزاحم خیلی خطرناکن! حتی اگه خودشون نخوان.
بعضی وقتا به هر چیزی که دست بزنن، اونو از بین می برن و تغییر میدن و بعضی وقتا اونا رو به طور کامل از بین می برن.
گفتم:
- خیلی خب....حالا فهمیدم. من یه غریبه مزاحم هستم. اگه به چیزی دست بزنم، اونو نابود میکنم.
پرسید:
- حرفامو باور کردی؟
جواب دادم:
- بله!
عرض اتاق را به سمت او پیمودم و شانه اش را با هر دو دست چسبیدم.
فریاد زدم:
- پس خداحافظ!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.