۳۲
فریاد در گلویم خفه شد. همراه با خنده دنی از پشت آن جمجمه زشت به عقب جستم.
او هر دو دستش را بالا آورد و جمجمه را از روی صورتش برداشت. خندید و با لحنی شیطنت آمیز گفت:
- ترسوندمت!
چیزی جز یک ماسک نبود. دنی گفت:
- تو خیلی ترسویی! تو رو راحت تر از یه بچه کوچولو میشه ترسوند!
اهمیتی به آن شوخی احمقانه او ندادم. آنقدر از دیدن برادرم خوشحال بودم که او را هم در آغوش کشیدم. دنی گفت:
- ولم کن! تو چت شده جک؟ آخ!
او را رها کردم و خندان یک قدم به عقب برداشتم.
با خود فکر کردم:
- به خانه برگشتم! اینجا دنیای طبیعی من است.
طبیعی! همه چیز طبیعی است!
سرم را به عقب پرتاب کردم و فریادی از خوشحالی سر دادم.
با شنیدن صداهایی از راهرو، فریاد در گلویم خفه شد.
رویم را به طرف در اتاق کردم و با مشاهده دو دنی دیگر که با هم قدم به درون اتاق گذاشتند، خشکم زد.
نالیدم:
- آه، نه! این غیر ممکنه!
سه پسر هم شکل و دقیقا مانند هم، چنان به من خیره شده بودند که گویی دیوانه هستم.
مامان شتاب زده وارد اتاق شد و با عصبانیت گفت:
- جک! تو که بیرون نرفتی؟ من لازم دارم که تو خونه بمونی و از سه قلوها مراقبت کنی.
دهانم باز ماند. قادر به صحبت کردن نبودم.
نگاهم از چهره یکی به چهره دیگری و سپس به چهره سومی دوخته شد.
با خود گفتم:
- قاطی کردم!
همه چیز را خراب کرده بودم.
به گونه ای، سر از یک دنیای موازی دیگر در آورده بودم.
چگونه میتوانم از اینجا خلاص شوم؟
برای من زندگی با سه دنی غیر ممکن است. من که نمی توانم! به هیچ وجه نمی توانم! مامان دست هایش را به کمرش زده بود و به من نگاه میکرد. گفت:
- خب؟ خونه میمونی از برادرات مواظبت کنی؟
گفتم:
- اِ....
فکرت را به کار بینداز جک! سریع فکر کن!
هر چه زودتر قصه خوبی برای نجات خود از این مهلکه پیدا کن!
پایان
-------------------------------------
منتظر وحشت بعدی بمانید!
تالار وحشت ۲: زوزه کش