برای همه ما جایی وجود دارد که در آن، وحشت واقعی انتظارمان را میکشد ـ این تالار وحشت خصوصی شماست. شما آن را هر جایی ممکن است پیدا کنید ـ در خانه، در مدرسه، در جنگل، در بازار... . در ذهن خودتان یک قدم بردارید، چشمانتان را ببندید و خود را در آنجا ببینید. شما از مرز عبور کرده اید. از مرز واقعیت گذشته و قدم به کابوس نهاده اید.
من سپهر درویش هستم. اجازه دهید شما را با جَک اَندِرسون آشنا کنم. او همان پسری است که موهای صاف قهوه ای و لبخندی شیطنت آمیز دارد و همزمان، دو دختر را به مهمانی دعوت می کند. شاید بگویید که جک همه چیز دارد. او پسری محبوب، باهوش و خوش تیپ است. پدرش مدیر یک استودیوی بزرگ فیلمبرداری است. جک در محله بِوِرلی هیلز زندگی می کند و یک استخر شنا و زمین تنیس در حیاط پشت خانه خود دارند. یک زندگی کامل؟ ولی نه چندان کامل! جک مشکل کوچکی دارد. او مرتب داستان سر هم می کند. بعضی ها ممکن است آنها را دروغ بدانند. در واقع، جک آنقدر دروغ گفته است که به سختی می تواند بگوید که کدام حرف هایش راست و کدام دروغ بوده است.
مشکل کوچک جک باعث خواهد شد که او سر از یک جای ترسناک در آورد: تالار وحشت! و وقتی جک قدم به آن می گذارد، با کشف وحشتناکی رو به رو می شود: در این جا دیگر نمی توان با دروغ گفتن خلاص شد.