تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۳


  از ترس خشکم زده بود. قلبم به شدت می تپید. صدای تسریع نفس هایم را می شنیدم.

به سمت کاناپه شیرچه رفتم و دیوانه وار هر دو قطعه اسکار را زیر کاناپه چپاندم.

پدرم وارد اتاق شد و با لحنی نگران پرسید:
- جک؟ روی زمین چه کار می کنی؟
با حالتی بی خیال جواب دادم:
- هیچی....آدامسم افتاد؛ ولی پیدایش کردم.
و سپس با پا هایی لرزان ایستادم.

پدرم با حالتی کنجکاوانه به من نگاه کرد و متفکرانه گفت:
- من فکر می کردم صدای چیزی را شنیدم که به زمین افتاد....به چیزی دست نزدی؟
شانه هایم را بالا انداختم:
- زمین خوردن چیزی؟ من هیچ چیز نشنیدم.
لحظه ای طولانی با چشمان کنجکاوش مرا برانداز کرد و سپس گفت:
- خوب....پس آدامست کو ؟
گفتم:
- قورتش دادم.
این حرفم برای پدر خنده دار آمد. در حالی که می خندید گفت:
- اوضاع با مورت

عالی پیش رفت. فکر می کنم موفق شدم نظرش رو جلب کنم. بیا بریم. بیا زودتر تو رو پیش جری ببرم که خیلی دیرت شده.
زانوانم همچنان می لرزیدند. با خود فکر کردم چیزی نمانده بود مچم باز شود. ولی به خیر گذشت. البته کاملا اشتباه می کردم.
  لحظاتی قبل از وقت شام به خانه برگشتیم. هانا، آشپزمان، داشت ظروف را سر میز می آورد. پدرم به اتاق مطالعه رفت تا چند تا تلفن بزند.

کوله ام را توی اتاقم انداختم و با صدای پای دَنی، برادر هشت ساله ام، رویم را برگرداندم.
- علیک سلام دنی مارمولک!
و سپس دستم را دراز کردم و گفتم:
-شیش تا بده!
جیک لب ورچید و گفت:
- من که شیش تا انگشت ندارم و این قدر هم منو مارمولک صدا نکن!
- خیلی خوب....دنی بُزمَجه چطوره؟
- به این اسم هم صدام نکن!
برادر من، پادشاه لب ورچیدن محله بورلی هیلز است.

شاید تا حالا حدس زده باشید که ما دو تا با هم اصلا کنار نمیایم. مشکل

اینجاست که جیک و من هیچ وجه مشترکی نداریم. او اصلا نه روحیه طنز دارد و نه فکرش سریع کار می کند. او حتی شباهتی به من ندارد. قیافه و هیکل او به طرف خانواده مامان رفته. موهای فر به رنگ زرد، پوست سفید و کاملا بی رنگ، چشمان سبز و صورتی باریک مانند موش با یک جفت دندان جلو که از دهانش بیرون زده بود.

گفتم:
- خیلی خوب آقا موشه....توی اتاق من چه کار می کنی؟
با همان لحن نالان همیشگی گفت:
- می خواستم کتاب های کارتونم را پس بگیرم.
دنی یک کلکسیون بزرگ کتاب های کارتونی ژاپنی دارد.

گفتم:
- کتاب های کارتون؟....من که کتاب های کارتون نمی خونم!

جیک نالید و گفت:
- همون کتابایی که ازم قرض گرفتی! تو اونا رو هفته پیش قرض گرفتی و گفتی که پسشون میدی!
گفتم:
- من هیچ وقت از تو کتاب کارتون قرض نگرفتم....حالا برو گم شو!
چرا دنی بیچاره را این طور زجر می دهم؟ خودم هم نمی دانستم....کتاب های

کارتون او را در قفسه پایین کتاب هایم گذاشته بودم. می توانستم آنها را به او بدهم و قال قضیه را بکنم، اما دلم می خواست برایشان التماس کند.

مستحق این زجر بود. او همیشه در حال نالیدن و لب ورچیدن است و البته هیچ وقت سعی نمی کند به من کمک کند.

هفته گذشته می خواستم با چند تا از بچه ها به سیاره هالیوود در ویلشایر بروم.

هرچه به جیک التماس کردم که به مامان و بابا بگوید که من برای مطالعه شیمی به خانه سوفیا رفته ام قبول نکرد. گفت:
- من نمی تونم دروغ بگویم!
از او پرسیدم:
- چرا نمی تونی؟
- چون کار درستی نیست.
به همین دلیل است که از شکنجه دادن او لذت می برم.

او گفت:
- میدونم کتابام کجا هستن.
و سپس به سرعت به طرف کمد کتاب ها رفت و کشوی پایین را کشید.
- ایناهاش!
خواستم به او اعتراض کنم که صدای فریاد پدر را از طبقه پایین شنیدم که مرا صدا می زد:
- جک....زود باش بیا پایین!
عصبانی به نظر می رسید. واقعا عصبانی!

دسته کتاب های کارتون را برداشتم و آن ها را توی سینه جیک هل دادم. سپس با گام هایی آهسته به طرف طبقه پایین رفتم و با صدایی ضعیف پرسیدم:
- شما منو صدا زدید؟
پدرم تلفن را محکم در یک دستش گرفته بود و در حالی که آن را با حالتی تهدیدآمیز به طرف من تکان می داد گفت:
- مورت الان پشت تلفنه....اون میگه نظرش رو درباره کار کردن با من عوض کرده. اون تندیس شکسته اسکار رو پیدا کرده!
دهانم از ترس و حیرت باز ماند اما خود را از تک و تا نیداختم.
- اسکار؟ کدوم اسکار؟
پدر انگار حرف مرا نشنیده باشد، فریاد زد:
- جک....بهت گفتم دست به چیزی

نزن. بهت گفتم که مورت به چیزهاش خیلی حساسه. اون تیکه های شکسته اسکار رو زیر کاناپه پیدا کرده.
در حالی که قلبم در سینه کنده می شد و دهانم ناگهان خشک شده بود، گفتم:
- ولی....من در تمام اوقات روی کاناپه نشسته بودم. من اصلا اسکار ندیدم.
پدرم چیزی در تلفن گفت و سپس آن را قطع کرد. با عصبانیت به من گفت:
- تو تنها کسی بودی که در اون دفتر بود.
جواب دادم:
- نه....در واقع یه خانم نظافتچی اومد تو....آره....دو تا خانم نظافتچی و من دیدم که داشتن قفسه ها رو گرد گیری می کردن. من....
مادرم در حالی که تعداد زیادی پاکت خرید های مختلف را با خود حمل می کرد، از در وارد شد.
- چه خبر شده؟
پدر با عصبانیت گفت:
- جک با قباحت جلوی من ایستاده و می خواد سر من شیره بماله. تو روی من داره دروغ میگه....
و در حالی که که سرش را به نشانه ناباوری تکان می داد، افزود:
- تو روز روشن تو روی من دروغ میگه!
مادرم آهی کشید و پاکت ها را روی قالی انداخت و نجواکنان گفت:
- جک....داری دوباره داستان سر هم میکنی؟
شروع کردم که جواب بدم:
- نه....
دنی از بالای پله ها داد زد:
- مجازاتش کنید! حسابی مجازاتش کنید!
پدرم در حالی که با تلفن همراه کف دست خود می زد، گفت:
- جک....این مساله خیلی جدیه. خیلی خیلی جدی! این کار تو باعث می شه که میلیون ها دلار به من ضرر بخوره. تو باید بخاطر این کارت مجازات بشی.
دنی فریاد زد:
- دستاشو ببرید!
مادر یکه خورد و گفت:
- دنی! تو همچنین حرفی رو از کجا یاد گرفتی؟
دنی گفت:
- این کاریه که با دروغگو ها می کنن! توی مدرسه خوندم که تو بعضی کشورا دروغگو ها رو دستاشونو می برن!
مادر سرش را تکان داد و گفت:
- دیگه کافیه! دیگه نشنوم از این حرفا بزنی.
پدر گفت:
- نه....ما این کارو نمی کنیم. ما کاری می کنیم خیلی بدتر از این!  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.