۲۳
استخر خالی بود و من کاملا درمانده شده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم. چاره
دیگری نداشتم جز این که به خانه همزادم بروم. باید با او صحبت میکردم. او تنها کسی بود که شاید می توانست به من کمک کند.
دزدکی از در پشتی وارد شدم و پاورچین و پاورچین به طبقه بالا و به اتاق او رفتم.
وقتی وارد شدم، نگاهش را از روی کامپیوترش برداشت و با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت:
- تو که برگشتی؟!
از جا بلند شد، به طرف پنجره رفت و به درون شب سیاه خیره شد.
صدای جیغ پرنده ای را از دوردست شنیدم. صدای عجیبی بود که تا آن زمان نشنیده بودم. صدایی از یک دنیای متفاوت! یک واقعیت متفاوت!
- تو باید به من کمک کنی. به من بگو چطوری باید به دنیای خودم برگردم؟ چه کار باید بکنم؟
به آرامی چرخید و برای مدتی نسبتا طولانی به من خیره شد. بالاخره با لحنی سرد و موذیانه گفت:
- نمیدونم! این مشکل خودته.
داد زدم:
- نه!
از جا پریدم و عرض اتاق را به سمت او پیمودم. یقه تی شرتش را گرفتم و در حالی که به شدت تکانش میدادم، فریاد زدم:
- تو باید بدونی! تو حتما میدونی!
یقه خود را از دست من بیرون آورد و گفت:
- من....من نمی خوام دوباره دعوا کنیم.
با عصبانیت گفتم:
- خیلی خب، پس به من بگو! تو همه چیز رو در مورد این مسئله میدونی، مگه نه؟ خودت گفتی که اونو توی کلاس چهارم خوندی. تو در مورد دروازه ها و دنیای های موازی درس خوندی! پس باید همه چیز رو بدونی....
او را عقب عقب تا گوشه اتاق برده بودم.
عضلاتش منقبض شده بود. دست هایش آرام آرام بالا می آمد، چنان که گویی انتظار دعوای دیگری را میکشید.
داد زدم:
- پس بگو!
با هر دو دست به من اشاره کرد که عقب بروم و جواب داد:
- خیلی خب....خیلی
خب! فقط بشین! من فکر میکنم بدونم چطوری می تونی برگردی ولی این قدر داد نزن.
در حالی که به سختی نفس میکشیدم، یکی دو قدم عقب رفتم و دوباره گفتم:
- بگو!
- خیلی خب! تو، همه عمرت یه دروغگو بودی، درسته؟
- ببخشید؟
- در این مورد با من کنار بیا....تو، همه عمر یه دروغگو بودی، درسته؟
من من کنان گفتم:
- هر چی تو میخوای....
و ناگهان پرسیدم:
- تو از کجا میدونی؟
جواب داد:
- قبلاً که بهت گفتم. من، خود تو هستم. تو به دنیای من سُر خوردی چون تمام دنیای خودت دروغ شد. در این صورت اگر بخوای به دنیای خودت برگردی باید همه چیز رو معکوس کنی.
سرم را خاراندم و گفتم:
- یعنی چی معکوس کنم؟
- باید راست بگی. باید به یک نفر در مورد آنچه که به سرت اومد راستشو بگی.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- ممظورت اینه که برای یه نفر از دنیای تو تعریف کنم که یه غریبه مزاحم هستم؟ بگم که من از دنیای دیگه ای اومدم؟
جواب داد:
- بله! و باید کاری کنی که اونا حرف تو رو باور کنن.
با ناراحتی گفتم:
- ولی همه میدونن که من یه دروغگو هستم! همه میدونن که من دائم قصه سر هم میکنم! کی حاضره حرف منو باور کنه؟ کی؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
- اون دیگه به من مربوط نیست.
ناگهان فکری به ذهنم رسید.