تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۲۶


با خوشحالی گفتم:
- عالی شد! ممنونم! خیلی ازت ممنونم!
جودی گفت:
- و همچنین باور میکنم که کره ماه از پنیر درست شده و باور میکنم که من اگه دستامو مثل بال تکون بدم، هر وقت دلم خواست میتونم تا کره مریخ پرواز کنم.
و سپس زیر خنده زد.
گفتم:
- نه، صبر کن! من میتونم ثابت کنم!
نمیدانم چرا قبلا به فکرم نرسیده بود. اما من میتوانستم به جودی نشان دهم که یک غریبه مزاحم هستم!
گفتم:
- حالا تماشا کن!
و به هوا پریدم و با پشت روی چمن ها فرود آمدم و در همان حال گفتم:
- مگه نه این که غریبه های مزاحم هر چیز رو نابود می کنن؟
جودی چشمانش را تنگ کرده بود و با لبخندی تمسخر آمیز به من نگاه میکرد.
گفتم:
- وقتی من بلند بشم، چمن شروع به سوختن میکنه. خواهی دید.
پشتم را محکم به چمن ها فشار دادم. می خواستم مطمئن شوم که علف ها کاملا قهوه ای شود.
هر دوی ما به زمین خیره شدیم. چشمان جودی گشاد شدند.
گفت:
- وای! باور کردنی نیست! چمن کوبیده!
بله. چمن کوبیده. فقط همین بود. در محلی که فرود آمده بودم چمن کوبیده شده بود، ولی همچنان سبز بود و اصلا نمی سوخت.
در حیرت بودم که چرا این بار نشد. در همان حال که به چمن خیره شده بودم با
خودم گفتم که شاید همزادم بتواند دلیل آن را بگوید ولی در هر صورت، در شرایط حاضر اصلا مهم نبود.
تنها چیزی که مهم بود، این بود که بتوانم جودی را وادار کنم حرفم را باور کند.
گفتم:
- جودی....
و سرم را بالا آوردم، ولی جودی رفته بود. به
سرعت به دوچرخه اش رکاب زد و از روی سرعت گیر بالا و پایین رفت و سر پیچ از نظر پنهان شد. با صدای بلند گفتم:
- من تسلیم نمیشم....به هیچ وجه!
اما یک موج شدید درد وادارم کرد سرم را بچسبم. چشمانم را بستم و سعی کردم به زور درد را از خودم دور کنم.
- آخخخ!
معده ام هم شروع به درد کرد. با افزایش درد دولا شدم و یک دستم را به شکم و یک دستم را به سرم گرفتم. مثل این بود که هزاران سوزن را در معده ام فرو کرده باشند. درد چنان شدید بود که قادر به راه رفتن نبودم.
سر پیچ کنار پیاده رو نشستم. از شدت درد به خودم می پیچیدم. سرم و معده ام به شدت تیر می کشید. می دانستم که پیش بینی همزادم دارد به وقوع می پیوندد.
این درد شدید پیش درآمد نابودی کامل من است.
به هر زحمتی که بود به راه افتادم. میدانستم که وقت چندانی ندارم. باید کسی را پیدا میکردم که داستانم را باور کند.
به یاد آنا افتادم. او را جلوی کمدش روبروی در کلاس خانم داگلاس پیدا کردم. گفتم:
- آنا، گوش بده....من یه غریبه مزاحم هستم. من واقعا جک نیستم.
خندید و گفت:
- هر چی تو میگی!
و به طرف کلاس رفت.
صدا زدم:
- آنا...صبر کن! خواهش میکنم....اگه یه داستان کاملا عجیب، یه داستان حیرت انگیز در مورد خودم تعریف کنم که بین دنیاهای موازی شناور هستم....اگه برات بگم که من واقعا همون جک، دوست قدیمی تو نیستم و به دنیای تو تعلق ندارم....اگه قسم بخورم که همه اینا حقیقت داره....حرفامو باور میکنی؟ آیا امکان داره که تو حرفامو باور کنی؟
دهانش را باز کرد تا جواب دهد. شروع کرد که بگوید:
- به هیچ وجه....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- راجع بهش فکر کن. فورا جواب نده. درباره اش فکر کن، باشه؟
سرش را به نشانه قبول تکان داد و گفت:
- من درباره اش فکر کردم.
پرسیدم:
- خب؟
گفت:
- من فکر میکنم که تو سعی داری از زیر بار کمک به من در شستن
ماشین پدرم فرار کنی. تلاش خوبی بود ولی فایده نداره. تو به من قول دادی. بعد از مدرسه میبینمت. فراموش نکن پولیش با خودت بیاری.
ناامیدانه گفتم:
- آنا چرا حرفمو باور نمیکنی؟
نیشش تا بناگوشش باز شد و گفت:
- جک....همه تو رو میشناسن و از قصه های عجیب و غریبی که میسازی خبر دارن. هیچکس نیست که تو رو نشناسه. هیچکس! 
زنگ مدرسه به صدا در آمد. آنا داد زد:
- خداحافظ!
و به سرعت به طرف کلاسش دوید. در حالی که کلماتش در ذهنم تکرار میشدند، برای لحظه ای او را تماشا کردم.
کلماتش پیام آور نابودی من بود.
کاملا احساس میکردم که عضلات گلویم در اثر ترس منقبض شده اند. در حالی که با بی حالی به طرف کلاس خانم داگلاس می رفتم پاهایم می لرزیدند.
خانم داگلاس را دیدم که در کنار میزش ایستاده بود و مشغول مرتب کردن یک دسته ورقه بود. ناگهان فکری به خاطرم رسید. خانم داگلاس باید حرفم را باور کند. او یک معلم است و باید دانش آموزانش را باور کند.
اگر به او التماس کنم که حرفم را باور کند و او ببیند که من تا چه اندازه در مخمصه هستم، حرفم را باور میکند. او مثل دوستانم نخواهد بود که فکر می کنند که همه چیز یک جوک بزرگ است که من از خودم ساختم. چرا من باید با یک معلم شوخی کنم؟ شرط میبندم که او همه چیز را درباره دنیاهای موازی میداند.
دوباره شروع به امیدوار شدن کردم. البته فقط کمی امیدوار! اما همین امیدواری کم نیز کافی بود که مرا به این فکر بیندازد که شاید بتوانم دوباره به خانه خودم برگردم.
صدا زدم:
- خانم داگلاس؟
همه چشم ها به طرف من برگشتند که کوله ام را روی صندلی انداختم و شروع به دویدن به طرف جلوی کلاس کردم.
- خانم داگلاس! میتونم یه چیزی بهتون بگم؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.