تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو
0
4
0
33
۲۱
پلیس ها، غریبه بیچاره را پشت یک وانت انداختند و به سرعت دور شدند. نه آژیری و نه چراغی! من تنها کسی بودم که در آن پیاده رو حضور داشت. از ترس خشکم زده بود و احساس میکردم فلج شده ام.
چگونه میتوانم خود را نجات دهم؟ چگونه میتوانم قبل از این که محو شوم به دنیای خودم برگردم؟
سرم آماده منفجر شدن بود. از شدت ترس، قلبم همچون مرغ سر کنده در سینه ام بالا و پایین میرفت.
از خود پرسیدم:
- اصلا چطوری وارد این محل شدم؟ دروازه....دروازه! با به یاد آوردن این مطلب تقریبا از خوشحالی فریاد کشیدم. همزادم قبلا پاسخ را به من داده بود و معما خیلی ساده بود!
استخر خانه آنا! در آن جا بود که او و من برای اولین بار همدیگر را دیدیم. پس آنجا همان دروازه بین دو دنیای ماست!
همین چند دقیقه پیش آنجا بودم....در حیاط خانه آنا! چقدر نزدیک بودم. چقدر نزدیک به بازگشت به خانه! من حتی فکرش را هم نکردم.
بله! باید زودتر حرکت کنم.
هر دو مشتم را به هوا پرتاب کردم و فریادی از خوشحالی کشیدم.
از عرض بلوار ویلشایر گذشتم و به خیابان رودیو بر گشتم. حالا می دانستم چه کار باید بکنم. همه چیز روشن و ساده بود.
با خود گفتم:
- به خانه آنا بر میگردم و به داخل استخر میپرم. حتی لازم
نیست لباسم را در آورم. در استخر شیرجه میزنم و زیر آبی شنا می کنم و از طریق دروازه به دنیای خودم بر میگردم.
به خود گفتم که آدم خیلی خوشبختی هستم که قبل از آن که بیش از حد ضعیف
شوم و شروع به محو شدن کنم و دردها غیر قابل تحمل شوند توانستم راه بازگشت به خانه را پیدا کنم. بله! خیلی خوشبخت! فقط یک خیابان با خانه آنا فاصله داشتم. داشتم به سرعت راه می رفتم و هر دو دستم در دو طرفم تکان میخورد که ناگهان ماشین سیاه و سفید پلیس در کنارم توقف کرد.
صدایی گرفته و خشن گفت:
- همونجا که هستی وایسا!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳