تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۳۰


  او دروغ گفته بود.
اتاق گاراژ نمیتوانست دروازه باشد.
چون من هرگز قدم به آن اتاق گاراژ نگذاشته بودم. پس اگر هرگز آنجا نبوده ام، چگونه میتوانستم از آن طریق از یک دنیا به دنیای دیگر رفته باشم!
صدایی درست از پشت سرم، همچون سگی که پارس کند گفت:
- برو بالا جک!
برگشتم و همزادم را دیدم. حالت چهره اش سرد و خشمگین بود. مرا به شدت هل داد و دوباره گفت:
- برو بالا! نمیخوام کسی آخرین فریاد های تو رو بشنوه.
در حالی که شدیدا احساس ضعف میکردم، گفتم:
- نه! خواهش میکنم....
اما او دوباره مرا هل داد و گفت:
- خیلی طول نمیکشه! در عرض چند دقیقه تموم میشه.
سعی کردم جلو بروم ولی او سر راهم قرار گفت و راه مرا بست.
شدیدا احساس ضعف میکردم. درد سر تا پایم را فرا گرفته بود. دلم میخواست به خودم بپیچم. دور خودم حلقه بزنم و به یک توپ کوچک تبدیل و ناپدید شوم. اما نمیتوانستم تسلیم شوم. نمیتوانستم به او اجازه دهم که این کار را با من بکند. هرگز راضی به تسلیم شدن نبودم.
منصفانه نبود. این کار درست نبود. با فریادی از خشم چرخی زدم و خود را روی او پرتاپ کردم. او که غافلگیر شده بود، یکی دو قدم عقب رفت. دست هایم را دور شانه هایش حلقه کردم و به او چسبیدم. با تمام نیرویی که برایم باقی مانده بود به او چسبیدم.
فریاد زد:
- دستتو بکش! از رو کول من بیا پایین!
در حالی که سعی داشت با چرخیدن و دست و پا زدن از شر من خلاص شود، عقب عقب از گاراژ بیرون رفت. من همچنان به او چسبیده بودم و با وجود درد شدیدی که با سرعت مرا در بر میگرفت و رها می کرد، او را رها نکردم. احساس بی وزنی می کردم. او همان طور عقب عقب روی محوطه چمن کاری شده پیش میرفت. دست های مرا گرفته بود و فشار میداد و مرتب میگفت:
- منو ول کن!
با صدایی که از شدت ضعف به زحمت شنیده میشد، گفتم:
- نه! من تسلیم نمیشم! من میخوام به خونه خودم برم!
روی علف ها پیچ و تاب میخوردیم. به شدت نفس نفس میزدم و میدانستم که زمان زیادی قادر به نگه داشتن او نیستم. در یک لحظه، ناگهان خود را در کنار استخرمان یافتم. همچنان که به هم چسبیده بودیم و هر کدام سعی داشتیم تا دیگری را مغلوب کنیم و پیچ و تاب میخوردیم،
نگاهم به آب زلال استخر افتاد. آب در زیر نور آفتاب در حال غروب بسیار زیبا به نظر میرسید.
در آن آب زلال، تصویر هر دو نفرمان را دیدم. صورت هر دو چسبیده به هم در آب موج میزد.
درست همان طور که اولین بار او را دیده بودم. همزادم در حالی که سخت تقلا میکرد، فریاد زد:
- برو! جک، برای همیشه گم شو!
و با یک حرکت شدید مرا از روی شانه اش پایین انداخت. هر چه سعی کردم
نتوانستم او را نگه دارم و همچون لاستیکی که بادش خالی شده باشد، به داخل استخر افتادم ولی هنگامی که که می افتادم، در آخرین لحظه، دستم را دراز کردم و بازوی او را گرفتم و با خود به داخل استخر کشیدم.
هر دو به زیر آب رفتیم. آب، سرد و زلال بود و زیر نور آفتاب به دلیل میلیون ها شعاع خورشید می درخشید. زیبا و کاملا رویایی بود! در زیر آب به یکدیگر خیره شدیم. رو در روی یکدیگر! به همان گونه که آن شب به هم زل زدیم. در زیر آب سرد و زلال پایین و پایین تر رفتیم. این بار، من بودم که به او گفتم:
- گم شو!
در همان لحظه ای که این کلمه از زبانم خارج شد، آب شروع به تیره شدن کرد، چنان که گویی کسی چراغ ها را خاموش کرده است.
احساس میکردم که سینه ام می خواهد منفجر شود.
همزادم ناپدید شد. در میان آبی که هر لحظه تیره تر میشد، غیبش زد. اکنون همه جا تاریک بود. در تاریکی شنا میکردم. ریه هایم می سوخت. دردی جانکاه در سراپایم حس میکردم.
ترس و وحشت اطرفم را گرفته بود و هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو می برد. میدانستم که شکست خورده ام. شکست خورده بودم و اکنون داشتم در تیرگی محو میشدم.
برای همیشه!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.