تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۲۴


پرسیدم:
- امشب کجا میتونم بخوابم؟
همزادم خمیازه ای کشید و گفت:
- به من چه! برو رو درخت بخواب.
پرسیدم:
- می تونم روی زمین بخوابم؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
- هر کاری که دلت خواست بکن. فقط دست از سر من بردار.
لحظاتی بعد، همزادم چراغ را خاموش کرد و توی تخت خوابش رفت و من با تمام
وجود تلاش داشتم تا روی قالی، جای راحتی برای خودم پیدا کنم. با خود فکر کردم ما دو تا در دو دنیای مختلف زندگی میکنیم اما زندگی ما خیلی شبیه هم است.
اگر مادر او هم مثل مادر من باشد، صبح زود از خواب بیدار میشود و به آشپزخانه میرود تا قهوه درست کند و سپس به دوستش اِستِلا تلفن میکند که او هم صبح زود از خواب بیدار میشود و اگر من صبح زود پایین بیایم و در همان حال که همزادم خواب است، میتوانم با او صحبت کنم و در آرامش و سکوت همه چیز را برای او توضیح دهم.
سپس می توانم او را به طبقه بالا بیاورم و او هم سند صحت گفته های مرا خواهد دید. وجود دو جک! با خود گفتم:
- این نقشه حتما موثر خواهد بود.
در همان حال که آرام آرام به خواب میرفتم، هر لحظه به عملی بودن آن امیدوارتر میشدم.

***

  وقتی از خواب بیدار شدم، سایه روشن صحبگاهی از پنجره به درون می آمد. سرم را بلند کردم و به ساعت نگاه کردم. شش و ده دقیقه بود.
یک کم زیادی خوابیده بودم، اما عیبی نداشت.
همزادم به شکم روی تخت خوابیده و پتو را تا روی سرش کشیده بود.
اگر او هم مثل من باشد، زنگ ساعتش تا یک ساعت دیگر به صدا در نخواهد آمد.
خمیازه آرامی کشیدم. به هر زحمتی بود از جا بلند شدم و پشتم از خوابیدن روی زمین سخت درد میکرد. شلوار و تی شرت دیروزی را پوشیدم.
دولا شدم و بند کفشم هایم را بستم. سپس بی سر و صدا و پاورچین پاورچین اتاق را ترک کرده و از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه رفتم.
بوی مطبوع قهوه تازه به من خوشامد گفت. آشپزخانه به جز نور اندکی که از پنجره ها به درون می تابید، تاریک بود.
مامان روی یک چهارپایه بلند در پشت پیشخوان آشپزخانه نشسته بود و پشتش به من بود. یک فنجان دسته دار سفید قهوه داغ، که بخار از آن بلند میشد، در کنارش بود و گوشی تلفن در دستش.
با خود گفتم:
- همان مامان....همان لباس همیشگی....همان موی شانه نشده....و همان دمپایی آبی در یک پا و دمپایی دیگر روی زمین.
او داشت با تلفن صحبت میکرد:
- ....میدونم....میدونم استلا....یه چیزی بگو که خودم ندونم. باور کن که هیچ چیز تغییر نمیکنه.
با دست آرام به شانه او زدم.
اشتباهی بزرگ! او از جا پرید و تلفن از دستش افتاد.
- جک...این چه کاری بود!
به آرامی گفتم:
- معذرت می خوام مامان.
با تعجب پرسید:
- چرا صبح به این زودی بلند شدی؟ همچنین ترسوندیم که نزدیک بود سکته کنم!
گوشی را برداشت و آن را به نزدیک گوش خود باز گرداند.
- معذرت میخوام استلا! جک بود. داشتی چی میگفتی؟
-گفتم:
- مامان....میخواستم یه چیزی بهت بگم....چیزی که یه کمی عجیبه.
شانه اش را بالا انداخت و به تلفن اشاره کرد. صدای استلا را از آن طرف خط میشنیدم. مامان با دست به من اشاره کرد که مزاحمش نشوم و نجوا کنان گفت:
- برو برای خودت یه لیوان شیر و یک ظرف غلات صبحانه بردار.
گفتم:
- خیلی خب! اما من باید یه چیزی بهت بگم.
او در پاسخ به تلفن گفت:
- میدونم....میدونم. فقط تو نیستی استلا! پیش میاد. خیلی پیش میاد.
به طرف کابینت رفتم. یک کاسه و یک جعبه غلات صبحانه برداشتم و به مادرم گفتم:
- مامان من باید موضوعی رو بهت بگم.
گوشی را از گوشش برداشت و گفت:
- استلا یه تلفن دیگه داشت، منو روی خط انتظار قرار داد. چی میخواستی بهم بگی؟
جعبه غله را عقب زدم و گفتم:
- راستش....
نمیدانستم از کجا شروع کنم.
میدانستم که باید حرفم را بزنم و او را وادار کنم تا حرفم را باور کند.
مامان پرسید:
- جک؟ مشکلی برات پیش اومده؟ توی دردسر افتادی؟
و چهره اش از نگرانی چین خورد.
گفتم:
- خوب....هم آره هم نه! میدونی مامان....یه مسئله عجیبی برای من اتفاق افتاده.
- چقدر عجیب؟
تلفن همچنان به گوشش چسبیده بود اما به دقت مرا برانداز میکرد و چشمانش در چشمان من دوخته شده بود.
گفتم:
- خیلی عجیب! میدونی....شما، در واقع، مامان واقعی من نیستی....من....
حرفم را قطع کرد و گفت:
- اوه، جک! اینم یکی دیگه از اون قصه های احمقانه توئه! صبح به این زودی بلند شدی این حرفارو بزنی؟ برو بگیر بخواب، باشه؟ هنوز یه ساعت دیگه میتونی بخوابی.
گفتم:
- مامان گوش بده....میدونم که در گذشته قصه های زیادی سر هم کردم اما امروز نه. امروز واقعا جدی هستم و واقعا به کمک تو احتیاج دارم....
نفس عمیقی کشیدم. به جعبه غلات صبحانه خیره شدم. به دلیلی نامعلوم قادر نبودم به صورت او نگاه کنم. شاید نمی خواستم در صورتی که حرفم را باور نکرد چهره او را ببینم. گفتم:
- مامان فقط اجازه بده همه ماجرا رو تعریف کنم و خواهش میکنم حرفمو باور کن....خواهش می کنم....من این یکی رو از خودم نساختم.
همچنان که به جعبه غلات خیره شده بودم، ادامه دادم:
- دروازه باز بود و من به یک دنیای موازی رانده شدم. شما احتمالا همه چیز رو درباره دنیا های موازی میدونید. جک....منظورم اون یکی جک، جک شما گفت که این چیزا رو توی مدرسه خونده. بله! این چیزیه که برای من اتفاق افتاده.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- من هم جک هستم ولی نه همون جک که شما میشناسید. من به یه دنیای دیگه تعلق دارم. من در واقع همون چیزی هستم که شما بهش غریبه مزاحم میگید. حالا من باید هر چه زودتر برگردم و احتیاج دارم که شما حرف منو باور کنید. باور کنید تا بتونم برگردم. اگه با من بیاید طبقه بالا میتونم حرفامو بهتون ثابت کنم. اون یکی جک....جک شما....هنوز توی تخت خوابه و داره هفت پادشاهو خواب میبینه.
هوفف! خیلی سخت بود ولی بالاخره موفق شدم همه چیز را بگویم.
نفس عمیقی کشیدم و با تردید و دو دلی چشمانم را از جعبه غله به مادرم دوختم و با صدای نجواگونه پرسیدم:
- حرفمو باور میکنید؟ باور میکنید؟ با من میایید طبقه بالا؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.