تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

17


  خواستم بچرخم تا با او مبارزه کنم اما پایم به بیرون پنجره گیر کرد.
بازویم را با هر دو دست چسبید و بر خلاف انتظارم، مرا به داخل اتاق کشید.
در حالی که نفس نفس می زدم، روی کف اتاق فرود آمدم. عرق سردی سراسر بدنم را فرا گرفت. با لبخندی شیطنت آمیز –همان لبخند شیطنت آمیز خودم– بالای سرم ایستاده بود و به من نگاه می کرد.
در حالی که او هم نفس نفس می زد، گفت:
- فکر کردی می خوام از پنجره به بیرون هلت بدم؟
من من کنان گفتم:
- خب....شاید!
و به آرامی از جا بلند شدم و ایستادم. با عضلاتی منقبض و آماده، رو در روی او قرار گرفتم. در حالی که با عصبانیت به من نگاه می کرد، گفت:
- خیلی دوست داشتم
به بیرون هلت بدم ولی این کار تو رو نمی کشت و مهم تر از اینکه من باید تو رو از اینجا بیرون ببرم....برای همیشه!
پرسیدم:
- پس چرا نذاشتی از پنجره برم؟
با لحنی متفکرانه گفت:
- مسافت زیادی از اینجا دور نمیشدی.
پرسیدم:
- منظورت چیه؟
در حالی که سرش را تکان می داد، گفت:
- تو نمی فهمی....تو اصلاً هیچی نمیدونی.
فکر میکنم چاره دیگه ای نباشه. باید همه چیزو قبل از این که بری توضیح بدم.
دست هایم را روی سینه صلیب کرده و با قاطعیت گفتم:
- اما من نمیرم. این تو هستی که باید بری. این تو هستی که به اینجا تعلق نداری.
با حالت انزجار، چهره در هم کشید و با اشاره دست از من خواست بنشینم. با همان حالت خشک و پرتنش روی لبه تخت نشستم. لباس سفید کاراته را از تن در آورد و توی کمد پرت کرد. سپس صندلی پشت میز تحریر را بیرون کشید و وارونه روی آن نشست. در حالی که دست هایش را روی پشتی آن گذاشته بود.
با لحنی سرزنش آمیز گفت:
- همه اینها تقصیر خودته!
نیم نگاهی به طرف در انداخت و من فکر کردم که می خواهد مطمئن شود که آن را بسته است.
با اعتراض پرسیدم:
- تقصیر من؟ منظورت از این حرف چیه؟
جواب داد:
- تو خیلی دروغ گفتی....مگه نه؟ آنقدر دروغ گفتی و قصه های دروغین سر هم کردی که رشته حقیقت و واقعیت رو پاره کردی!
در دفاع از خودم گفتم:
- من اونقدرها هم دروغ نگفتم!
او ادامه داد:
- جک، تو اون قدر دروغ گفتی که حساب چیز های واقعی و غیر
واقعی رو از دست دادی. تو حالا وارد یک دنیای موازی شدی. وارد یک واقعیت کاملاً متفاوت. تو از دنیای خودت خارج شدی و قدم به دنیای من گذاشتی.
با ناراحتی از جا بلند شدم و گفتم:
- تو دیوونه شدی؟ این چرندیات چیه سر هم میکنی؟
همزادم پرسید:
- آیا توی کتاباتون در مورد دنیاهای موازی چیزی نخوندی؟ پس این چه مدرسه ایه که شما ها میرید؟ ما اینارو تو کلاس چهارم می خونیم.
بهت زده گفتم:
- تو واقعاً دیوونه شدی.
و سپس روی تخت ولو شدم.
همزادم پرسید:
- خیلی خب....تا حالا متوجه نشدی که اوضاع در اینجا یه کمی
متفاوت به نظر میرسه؟ متوجه نشدی که مسائل تقریباً مثل هم هستن....ولی نه کاملاً؟
جواب دادم:
- خب....چرا!
او از جا بلند شد. صندلی را به سر جای اولش، پشت میز هل داد و گفت:
- تو اون قدر دروغ گفتی و دروغ گفتی تا واقعیت خودت رو از دست دادی.
گفتم:
- نه....
حرفم را قطع کرد و گفت:
- حالا تو در دنیایی قرار گرفتی که به اون تعلق نداری و همه اینا تقصیر خودته. تماماً تقصیر خودته.
سرش داد کشیدم:
- تو از کجا میدونی؟ چی باعث شده که فکر کنی یه متخصص هستی؟ تو اصلا از کجا درباره من چیزی میدونی؟
متقابلاً داد زد:
- برای این که من، خود تو هستم! من جک اندرسون هستم ولی در این موقعیت و در این دنیا و تو به اینجا تعلق نداری. تو یک غریبه مزاحم هستی. یک غریبه مزاحم خطرناک! تو نمی تونی اینجا بمونی!
و دوباره داد زدم:
- نه! تو جک نیستی....من هستم!
ولی خودم هم می دانستم که به اینجا تعلق ندارم.
نمی توانستم به اینجا تعلق داشته باشم. در این چند روز گذشته چیز های خیلی عجیبی اتفاق افتاده بود. حوادثی که من توضیحی برایشان نداشتم.
همزادم گفت که من رشته واقعیت را پاره کردم؛ ولی این حرف خیلی بی ربط به نظر می رسید.
آیا من واقعا در یک دنیای موازی قرار گرفته ام؟
در این لحظه سرم شروع به تیر کشیدن کرد. نمی دانستم چه چیز را باور کنم و چه چیزی را باور نکنم.
همزادم با لحن آمرانه گفت:
- تو باید بری. همین حالا برو!
داد زدم:
- برم؟ کجا باید برم؟ من میمونم اما تو میری!
و سپس کنترل خود را از دستم دادم.
روی او پریدم و در یک لحظه خشم، گلویش را با هر دو دست چسبیدم.
او را روی زمین انداختم و در همان حال که با لگد محکم به شکمش کوبیدم. با
غرشی ناشی از خشم غلتید و روی سینه ام قرار گرفت و با مشت محکم به سینه ام کوبید و سپس دو تایی در حال که دیوانه وار در هم پیچیده بودیم، روی زمین می غلتیدیم و با چنگ و دندان و مشت و لگد به جان هم افتاده بودیم.
او نفس زنان گفت:
- جک! فقط یکی از ما دو تا به اینجا تعلق داره. فقط یکی از ما دو تا میتونه اینجا بمونه. من! تو نمی تونی اینجا دوام بیاری! من دارم حقیقت رو میگم. تو اینجا نمی تونی دوام بیاری. تو، اینجا به زودی خواهی مرد!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.