تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱۲


  سوفیا را روی پله های جلو مدرسه دیدم و در حالی که به طرفش می دویدم، گفتم:
- سلام سوفیا....کلاست خوب بود؟
سرش را تکان داد و گفت:
- امتحان اجتماعی داشتیم....خیلی بد نبود.
گفتم:
- یعنی اینکه تو بیست می گیری.
سوفیا مغز کل مدرسه است اما دوست ندارد بچه ها این را به او بگویند.
ایده او در مورد یک امتحان سخت، نمره زیر بیست و یک است!
پرسیدم:
- پیاده میری خونه؟ می تونم باهات قدم بزنم؟
دوباره با سر جواب مثبت داد. حشره یا چیز دیگری را که روی پیراهن تنیس من بود با تلنگر دور کرد و گفت:
- تمرین تنیس چطور بود؟
گفتم:
- کاملا دور از انتظار!
و همچنان که شروع به قدم زدم کردیم، تصمیم گرفتم تمام ماجرا را برایش تعریف کنم. لازم بود حداقل آن را با کسی در میان بگذارم.
به او گفتم:
- این پسر دقیقا کپی منه....اما هربار که می خوام باهاش حرف بزنم فوری غیبش میزنه. امروز توی زمین تنیس، داشت با ایزابل بازی می کرد. اما این
اولین باری نیست که اونو می بینم. جمعه شب هم توی استخر خونه آنا اونو دیدم. داشت مستقیما به طرف ما شنا می کرد!
سوفیا خندید.
- تو همیشه احمقانه ترین قصه ها رو سر هم میکنی!
گفتم:
- نه! این دفعه جدی میگم! اون دقیقا مثل خودمه. مثل سیبی که از وسط دو نصف کرده باشن. از هر لحاظ شبیه منه؛ حتی لباساشم عین لباسای منه.
سوفیا گفت:
- منو دست انداختی؟ جک تو باید نویسنده میشدی. تو بهترین قوه تخیلی رو داری که من تا حالا دیدم.
با لحنی متعرضانه گفتم:
- اما من قصه نمیگم و از خودم چیزی نساختم. خدایا....چرا کسی حرف منو باور نمی کنه؟
سوفیا گفت:
- چون این حرف خیلی احمقانه س!
سرپیچ ایستادم. به اصرار گفتم:
- ولی دارم راستشو میگم. من این پسر رو تا حالا دوبار دیدم. اون از هر لحاظ مثل خود من بود. به خدا شوخی نمی کنم.
سوفیا چشمانش را برایم تنگ کرد و گفت:
- تو به ارواح و اشباح اعتقاد داری؟
گفتم:
- ارواح؟ نه...چطور مگه؟
- خب....من یک فیلم توی تلویزیون دیدم که درباره دختری بود که مرتب همزاد خودشو میدید و بعد معلوم شد که این همزاد روح خودش بوده. روح مرتب از
آینده به عقب برمی گشت چون اون دختر می خواست خودشو تخسیر کنه و زندگی خودشو در دست خودش بگیره.
با بی حوصلگی گفتم:
- این حرفا که خیلی بی معنیه. اصلا با عقل جور در نمیاد.
سوفیا گفت:
- میدونم. اما اون پسری که تو مرتب می بینی شاید روح خودت باشه.
پرسیدم:
- مگه نه اینکه آدم تا نمیره روح نداره؟
صدای بوق ماشینی که میگذشت، نگذاشت جواب سوفیا را بشنوم.
  خورشید تا دقایقی دیگر در پشت تپه ها فرو می رفت. مردم به سرعت از سرکارشان به خانه هایشان می رفتند.
چراغ سبز شد. راه افتادم که از خیابان رد شوم. سوفیا مرا عقب کشید:
- هی....وایسا! کجا داری میری؟
به اعتراض گفتم:
- ولی چراغ....
شارما حرفم را قطع کرد و گفت:
- تو اون قدر خودتو مشغول سرهم کردن قصه این همزاد نامرئی خودت کردی که حتی نمیدونی چه کار داری میکنی!
گفتم:
- اون نامرئی نیست!
چراغ قرمز شد. سوفیا مرا به داخل خیابان هل داد و گفت:
- حالا می تونیم بریم.
گفتم:
- چی؟ تو داری ما رو به کشتن میدی!
خود را عقب کشیدم و روی لبه جدول سکندری خوردم و همان طور که با پشت روی چمن افتادم. سوفیا خندید.
- جک، تو چت شده؟ واقعا عقلتو از دست دادی؟
از جا بلند شدم و در حالی که پشت شلوارم را می تکاندم، گفتم:
- معذرت می خوام....ولی تو داشتی از چراغ قرمز عبور می کردی....
متوجه شدم که سوفیا از روی شانه من به چیزی خیره شده است و گوشش به حرف من نیست. او داشت برای جودی که به طرف ما می آمد دست تکان می داد.
نگاهی به پایین انداختم و ناگهان ناله ای از حیرت از گلویم خارج شد.
چمن در محلی که من افتاده بودم به رنگ قهوه ای در آمده بود. جای شانه ها و پشت و یک آرنج من روی آن کاملا مشهود بود.
چمن در بقیه نقاط کاملا سبز بود به جز همانجایی که با بدن من تماس داشت. در همان حال که به آن زل زده بودم از چمن های قهوه ای شده صدای جز جز بلند شد. درست مثل این که آتش گرفته باشد و سپس دود سیاه رنگی از آن ها
برخاست. چمن در محل تماس با بدن من، تماماً سوخت تا اینکه در محل تماس پشت و شانه هایم با چمن، خاک نمایان شد.
وحشت زده گفتم:
- سوفیا میبینی؟ خیلی عجیبه!
ولی وقتی سرم را بلند کردم، سوفیا را دیدم که ده ها قدم از من دور شده بود. نیم نگاهی به طرفم انداخت و گفت:
- جک....بعداً می بینمت. من با جودی کار دارم.
فریاد زدم:
- صبر کن سوفیا! برگرد! کارت دارم.
همچنان که به طرف انتهای خیابان و پیش جودی میرفت، خندید و گفت:
- ما
فردا با هم تا خونه میریم. چرا روح خودتم دعوت نمی کنی؟ می تونیم سه نفری تا خونه قدم بزنیم!
دوباره صدایش زدم:
- سوفیا! هی...سوفیا!
اما او از سرعت خود نکاست و رویش را هم برنگرداند.
دوباره به چمن سوخته خیره شدم. با ترس زیر لب گفتم:
- یعنی چطوری اینطوری شد؟
سپس منتظر ترافیک شدم تا متوقف شد و دوان دوان عرض خیابان را طی کردم. دویدم تا به خانه رسیدم.
  باغبان ها تازه کارشان را تعطیل کرده بودند و داشتند ساک خود را می بستند. از میان آب پاش های چمن جلوی خانه گذشتم. آب خنک احساس خوبی در من به وجود آورد.
با کمال حیرت مادر را دیدم که جلوی در منتظرم بود. پرسیدم:
- چی شده؟
جواب داد:
- چیزی نشده. معلم کاراته همین الان تلفن کرد و گفت....
حرفش را قطع کردم:
- معلم چی؟
- آقای لورِنس گفت که امروز کمی زودتر میاد. پس اگه تکلیفی داری انجام بده....
با ناراحتی گفتم:
- ولی.....ولی....من که اصلا کاراته تمرین نمی کنم مامان!
دهانش از حیرت باز شد. سپس چشمانش را برایم تنگ کرد و گفت:
- ابداً....فقط از وقتی که هفت ساله بودی.
احساس کردم موجی از سرما پشتم را لرزاند.
مادر کاملا جدی به نظر می رسید.
اما چگونه می توانست چنین چیزی بگوید؟
تنها کاراته ای که من در عمرم تمرین کرده بودم، در بازی های کامپیوتری بود!
مادر گفت:
- راستی تمرین تنیس چطور بود؟
گفتم:
- عجیب....
دهانم را باز کردم تا ماجرای مشاهده دوباره همزادم را برایش تعریف کنم اما جلوی خودم را گرفتم. هیچ فایده ای نداشت و او دوباره می گفت که خیالاتی شده ام.
مادر پرسید:
- چرا عجیب بود؟
-خـب....من تصادفا خیلی خوب بازی کردم. هیچ کس حریف سرویس های من نشد. آقای ملوین گفت که فکر می کنه من امسال ستاره تیم بشم.
مادر خوشحال شد و مرا در آغوش خود فشرد و گفت:
- عالیه! چون تمرین کاراته تو زود شروع میشه زودتر ناهار می خوریم. تو باید پیشاپیش از من تشکر کنی.
امروز غذای مورد علاقه تو رو درست کردم.
- غذای مورد علاقه من؟
-بله! خورش کلم بروکلی! دنی بدش نمیاد ولی میدونم که تو عاشقش هستی.
چی؟ کلم بروکلی؟ از هیچ چیز دنیا به اندازه آن نفرت ندارم! حتی فکر کردن به آن حالم را به هم می زند!
با صدایی ضعیف نالیدم:
-مامان؟ اینجا چه اتفاقی داره میافته؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.