9
نفس در سینه ام حبس شد.
- چی؟
مامان سرش را به نشانه تاکید تکان داد. خندید و گفت:
- یک همزاد خوب داریم و یک همزاد بد. تو همزاد بد هستی.
در حالی که اخم می کردم، گفتم:
- ها ها! خندیدم. جوک خوبی بود مامان.
مادرم شانه ام را فشار داد و گفت:
- من چرا باید بخوام دو تا مثل تو داشته باشم؟
دنی نالید:
- من یه همزاد می خوام! اون وقت دوتایی می تونیم از پس جک بر بیاییم!
مادر آهی کشید و گفت:
- این بحث های بی ربط راجع به همزاد رو کنار بذارید. ما مشکلات جدی تری داریم که باید دربارشون صحبت کنیم.
سپس در یخچال را باز کرد و یک بطری آب معدنی بیرون آورد. بطری را به لب گذاشت و جرعه ای بلند نوشید.
گفتم:
- ولی من یک بچه رو دیدم که شکل خودم بود. یعنی اینکه درست مثل خودم بود. اون می تونه همزاد من بوده باشه!
مادر جرعه ای دیگر نوشید و بطری را به یخچال برگرداند.
- داشتی تو آیینه نگاه می کردی؟
دوباره ابرو در هم کشیدم و گفتم:
ها ها! اینم یه جوک دیگه مامان. یادم بنداز که بعدا حسابی بخندم.
مادر چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و به طرف اتاقش به راه افتاد و گفت:
- من دیگه باید برم بخوابم.
شتابان به دنبالش دویدم.
- نه....صبر کن. من واقعا همزاد خودمو دیدم.
مادر به طرفم برگشت و با چشمانی که ناراحتی و اندوه از آن می بارید، گفت:
- جک، من با تو چه کار کنم؟
و سپس نجواکنان گفت:
- تو واقعا حتی دو دقیقه هم نمی تونی بدون سر هم کردن داستان زندگی کنی!
احساس کردم دارم عصبانی می شوم. دست هایم را مشت کرده و در کنار ران هایم نگه داشته بودم. با عصبانیت گفتم:
- من داستان سر هم نمی کنم! چیزی که گفتم واقعیت داره!
با عصبانیت دنی رو از سر راهم کنار زدم و به طرف اتاقم رفتم.
***
آن شب خواب به چشمم راه نیافت. مرتب درباره پسری که در استخر آنا به
طرفم شنا می کرد فکر می کردم. مرتب تصویر چهره عصبانی او را مجسم می کردم و از زبانش کلمات "گم شو!" را می شنیدم و سپس او غیبش می زد. دائم درباره جودی و سوفیا فکر می کردم که بر سر یک اشتباه ساده چقدر بی خودی عصبانی شدند.
کلمات مادر دائم در ذهنم تکرار می شدند:
- من فکر نمی کنم تو فرق بین راست و دروغ رو درک کنی.
این حرف ها همه احمقانه بودند. کاملا بی ربط بودند.
اما من چگونه می توانستم این موضوع را به او ثابت کنم؟
بالاخره به خوابی عاری از آرامش فرو رفتم. خواب دیدم در یک مزرعه بدون انتها پوشیده از علف های بلند می دویدم و جودی و سوفیا دنبالم کرده اند. آنها با عصبانیت دست هایشان را تکان می دادند و با تمام وجود به من فحش می دادند.
اما من قادر به شنیدن صداهایشان نبودم و در عین حال، نمی توانستم از دویدن در میان علف های بلند خودداری کنم.
با شنیدن صدایی از خواب پریدم. توی تختخوابم نشستم به سختی نفس می کشیدم.
پارچه پیژامه ام خیس و به پوستم چسبیده بود.
به ساعت رادیویی روی میزم نگاه کردم. ساعت دو بعد از نیمه شب بود. در این وقت شب چه کسی داشت حرف می زد؟ نفسم را در سینه حبس کردم و با تمام وجود گوش دادم.
صداها از طبقه پایین می آمد. صدای زنی را شنیدم. او با صدای بلند و کلماتی قاطع و واضح صحبت می کرد اما کلماتش برایم بی معنی بود.
آیا پدر از محل فیلمبرداری زودتر به خانه آمده بود؟ آیا پدر و مادرم بودند که در آن پایین صحبت می کردند؟ از تختخوابم بیرون خزیدم و پاورچین پاورچین به راهرو رفتم. تقریبا نزدیک پله ها رسیده بودم که ایستادم و دوباره گوش دادم.
چراغ های طبقه پایین خاموش بودند. هیچ نوری از اتاق پذیرایی به چشم نمی خورد.
فهمیدم که آنها باید در آشپزخانه باشند.
زن مشغول صحبت کردن بود. صدایش را شناختم؛ مادرم بود.
از روی نرده ها دولا شدم و سعی کردم کلماتش را بشنوم.
- تو دیوونه شدی؟
این همان چیزی بود که او گفت. عصبانی نبود بلکه نگران به نظر می رسید. در
ادامه صحبتش گفت:
- تو اصلا دوقلو نبودی! هیچ همزادی نداری. چرا این حرف های احمقانه رو میزنی؟
و من صدای پاسخ دادن پسری را شنیدم. پسر گفت:
- ولی من دیدمش! راست میگم! خودم دیدمش.
کم مانده بود که از ترس فریاد بزنم. لبه نرده را چسبیدم تا سقوط نکنم.
آن پسر....صدایش مثل صدای خودم بود!