تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۲۰


  فریادی از درد کشیدم و سعی کردم خود را از زیر تنه او آزاد کنم.
اما سگ سنگین تر و قوی تر از آن بود که حریفش شوم.
درد شدیدی در بازویم دوید و سپس یک طرف بدنم را فلج کرد.
همراه با ناله درد، دست هایم را بالا آوردم و دور گردن سگ حلقه کردم. تمام زور خود را به خرج دادم و سعی کردم سگ خشمگین و دیوانه را از خودم جدا کنم.
سگ با عصبانیت دندان هایش را به هم فشرد و خرناس میکشید. گلویش را گرفتم و با تمام قوا فشار دادم و سعی کردم او را از خودم دور کنم.
ناگهان سگ صدایی بلند و ناله مانند از خود بر آورد.
چشمان سرخ شده مکس به نظر رسید که نور خود را از دست داده است. مرا رها کرد و تلو تلو خوران عقب رفت. سرش را بالا آورد و دهانش را به زوزه ای بلند باز کرد. زوزه ای ناشی از درد! با یک غلت از او دور شدم و سپس با زانوانی لرزان و در حالی که نفس نفس میزدم و دست زخمی خود را می مالیدم، سرپا ایستادم.
موی سفید دور گردن مکس را دیدم که سیاه شد و سپس جای انگشتان خودم را روی گردن لخت سگ مشاهده کردم. مکس، ناله ای ضعیف از گلو بر آورد. ناله ای که پیدا بود از اعماق سینه اش خارج می شود.
به من خیره شده بود اما دیگر عصبانی نبود. در چشمانش حیرت و سردرگمی موج میزد. تمام موهایش شروع به ریختن کرد و سپس پوست تنش ذره ذره فرو ریخت. همراه با فرود آمدن سگ بر روی پهلویش، ناله ای از ترس از گلویم خارج شد:
- وای نه!
سگ بیچاره روی چمن ها افتاد و ثانیه هایی بعد، دیگر حرکت نمیکرد. در همان حال که به آن موجود بی جان خیره شده بودم، پوستش به تدریج ذوب شد و از بین رفت. با فریادی گریه مانند گفتم:
- خدای من!
روی زمین زانو زدم و سگ را با دستانم چنگ زدم.
- مکس! مکس!
پوستش در میان دست های من باقی ماند. تکه ای پوست گرم و مرطوب! نزدیک بود حالم به هم بخورد. از جا جستم و دیوانه وار شروع به پاک کردن دست هایم با پاچه شلوارم کردم.
پوست سگ و گوشت آن در جلوی چشمانم ذوب شد تا این که فقط به یک اسکلت خاکستری رنگ نگاه میکردم. استخوان های خاکستری رنگ دنده هایش روی علف ها در زیر نور نقره ای ماه می درخشید و به جای آن سگ دوست داشتنی، جمجمه ای خاکستری و بدون چشم با دهانی که باز مانده بود دیده میشد.
این منظره وحشت انگیز حاصل تماس من بود!

این کلمات در گوشم زنگ میزدند.
من بودم که با مکس چنین کردم!
نه! نمی خواستم آن را بشنوم. نمی خواستم آن را باور کنم.
در حالی که دست هایم را روی گوش هایم فشار میدادم، شروع به دویدن کردم. می دویدم بدون این که ببینم به کجا می روم. می دویدم بدون آن که فکر کنم.
آخرین زوزه سگ در گوشم تکرار میشد. چنان می دویدم که گویی سعی دارم از آن فرار کنم؛ از صدایی که در سر خودم میشنیدم فرار می کردم.
  نمی دانم چه مدت دویدم. ناگهان خود را در خیابان رودیو یافتم. فروشگاه های مدرن و با کلاس آن همگی بسته بودند. پیاده رو ها خالی بودند. فقط چند نفر بودند که از ویترین روشن مغازه ها اجناس را تماشا می کردند.
از دویدن دست کشیدم. سراپایم خیس عرق بود. موهایم روی سرم چسبیده بود.
تی شرتم جذب بدنم شده بود. سینه ام از آن همه دویدن درد میکرد.
به در یک مغازه تکیه دادم و به امتداد خیابان چشم دوختم. همه چیز به نظرم طبیعی می آمد. فروشگاه ها، رستوران ها و همه چیز به همان گونه ای بود که همیشه دیده بودم.
به راه افتادم. هنوز یک قدم از ساختمان دور نشده بودم که صدای فریاد هایی را شنیدم. فریاد هایی ناشی از خشم و هیجان از سمت بلوار ویلشایر حدود صد متر جلوتر به گوش می رسید. به طرف ویلشلیر رفتم و به دنبال صدا....و ناگهان خود را در خیابانی پر از مغازه های کوچک یافتم. همه آنها بسته بودند. چند مرد داشتند فریاد می کشیدند.
سه تن از افراد پلیس لس آنجلس، پسر جوانی را محاصره کرده بودند. دو تا از آن ها بازوهای پسرک را محکم گرفته بودند. سومی جلوی او ایستاده بود و در نتیجه نمی توانستم پسرک را ببینم.
با خود فکر کردم:
- چه خبر است؟
پشت تنه یک نخل بزرگ ایستادم و از محل اختفای خود شروع به تماشا کردم.
پلیس ها یونیفورم هایی پوشیده بودند که تا آن زمان ندیده بودم.
یونیفورم هایی که یبشتر شبیه لباس فضانوردان بود. با همان رنگ نقره ای و کلاه های ایمنی ، که درست همانند کلاه های فضانوردان عجیب بود.
یکی از پلیس ها گفت:
- مثل این که یکی از اونا رو گرفتیم.
دیگری هیجان زده گفت:
- آره....اون یه غریبه مزاحمه. من تا حالا ندیده بودم....تو دیده بودی؟
اولی جواب داد:
- نه! ولی بهتره صداشو در نیاریم. نمی خوام ساکنان محله بترسن.
در تاریکی جلو رفتم و پشت درخت دیگری پنهان شدم تا از نزدیک ببینم.
بالاخره قادر به دیدن مرد جوان شدم. موی بلند و طلایی داشت. با چشمانی آبی و درشت و یک مار خالکوبی شده روی بازویش.
او سخت در تقلا بود تا خود را از دست پلیس هایی که او را گرفته بودند، خلاص کند. در حالی که پیچ و تاب می خورد با تمام وجود فریاد میزد و هر بار که سرش را به عقب پرتاب میکرد، دسته موهایش در هوا تکان میخورد.
او فریاد میزد:
- من یک غریبه مزاحم نیستم! عوضی گرفتید! من، اونی که شما می خواید نیستم!
اما پلیس ها گوششان بدهکار نبود. یکی از آنها گفت:
- این قدر زور نزن! آروم بگیر!
پلیس دیگر سرش داد زد:
- برای چی می جنگی؟ تو که دیگه وقت چندانی نداری!
و سومی گفت:
- بهتره تسلیم بشی.
ولی مرد جوان به جای این که به حرف آنها گوش دهد با فریادی خشمگین به طرف جلو خیز برداشت و سعی کرد خود را خلاص کند.
دو پلیسی که او را نگه داشته بودند برای لحظه ای دستشان رها شد و در حالی که با عصبانیت داد می زدند، سعی کردند دوباره او را بگیرند و در اثر همین اتفاقات پیراهن اسپرت مرد جوان پاره شد.
یکی از پلیس ها داد زد، دیگری چشمش را بست و رویش را برگرداند و من در حالی که در اثر حیرت نفس در سینه ام حبس شده بود به سینه لخت مرد خیره شدم. کاملاً قلبش را می دیدم که درون سینه اش می تپید....و معده اش را که محتویات درون آن می جوشید....و خون آبی رنگی را که درون رگ هایش جریان داشت....بله....من کاملاً از درون آن مرد، پشت سرش را می دیدم! ناگهان مرد از کمر خم شد و پشت سر هم می نالید. برق چشمانش محو شد. با چنگ، شانه های خود را گرفته بود و می نالید:
- آه خدای من....چه دردی....آخ....کمکم کنید! من قادر به تحمل این درد نیستم!
فریاد و ناله های او در گوشم می پیچید. سرم شروع به تیر کشیدن کرد.
یک قدم به عقب برداشتم. پشتم را به درخت کردم و لحظه ای چشمانم را بستم.
با هر دو دست صورتم را پوشانده بودم.
حالا دیگر به چشم خودم دیده بودم که همه آن حرف ها درست بود.
همزادم درباره غریبه های مزاحم دروغ نگفته بود. او درباره من هم حقیقت را گفته بود. من به اینجا تعلق نداشتم. من هم یک غریبه مزاحم بودم.
و تا یکی دو روز دیگر....من نیز راهی خواهم بود. برای همیشه!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.