تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱۳


  سوالم را نشنید. تلفن زنگ زد و او برای جواب دادنش به داخل خانه شتافت. خواستم بپرسم که دنی کجاست اما به یاد آوردم که او روزهای دوشنبه درس گیتار دارد. آمیلیا، خدمتکارمان، همیشه حوالی وقت ناهار او را به خانه می آورد.
به اتاقم رفتم تا لباس تنیسم را عوض کنم. در کمدم را باز کردم و از حیرت خشکم زد. یک دست لباس سفید کاراته روی چوب رخت به در کمد آویزان بود.
نمی دانستم از کجا آمده. چگونه چنین چیزی به کمد من راه یافته؟
یک قدم از کمد عقب رفتم و نگاهی سریع به اطراف اتاقم انداختم. آیا چیز دیگری هم تغییر کرده بود؟ آیا فعالیت های دیگری بود که من انجام می دادم اما خاطره ای از آن ندارم؟
پوستر های جیمی هندریکس قهرمان اتومبیل رانی، توپ های بیس بال امضا شده، کلکسیون تیله های شیشه ای، ببر اسباب بازی که متعلق به چهار سالگیم بود، همه چیز سر جای خودش بود. همه چیز همان طور که بود به نظر می رسید.
به جز لباس سفیدی که در کمدم آویزان بود. بوی ترشیدگی کلم بروکلی از آشپزخانه طبقه پایین فضا را پر کرده بود.
مامان چگونه می توانست فراموش کرده باشد که من تا چه اندازه از کلم بروکلی نفرت دارم؟ شروع کردم به تعویض لباس. یک شلوار جین گشاد پوشیدم و یک تی شرت سیاه از چوب رخت برداشتم. اما در همان لحظه ای که داشتم تی شرت را از کمد بیرون می آوردم، دردی ناگهانی در پیشانیم حس کردم. درد آنقدر شدید بود که لباس از دستم افتاد.
نالیدم:
- چی شد؟
همراه با موج بعدی درد، سرم را دو دستی چسبیدم.
برقی سفید رنگ همچون صاعقه جلوی چشمم ظاهر شد. دست هایم را محکم به سرم چسبانده بودم.
- اوه....آخ....چرا اینطوری شدم؟
امواج پی در پی درد در سرم می پیچید. احساس می کردم که یک نفر دارد با چاقو توی چشم هایم فرو می کند.
از شدت درد روی زمین زانو زدم. درخشش پی در پی برق چشمانم را کور می کرد.
- آخ....
و سپس همه چیز تمام شد.
چند بار پلک زدم. در حالی که همچنان سرم را چسبیده بودم، منتظر بازگشت درد بودم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره احساس طبیعی همیشگی خود را داشتم.
چشمانم را باز کردم . همه چیز را مثل گذشته به خوبی می دیدم. چند بار سرم را تکان دادم و در همان حال از جا بلند شدم. این درد ها از کجا آمد؟ من هرگز در عمرم چنین سر دردی را تجربه نکرده بودم.

به کنار پنجره رفتم و در حالی که به آرامی نفس می کشیدم و سعی داشتم افکارم را جمع و جور کنم، به بیرون خیره شدم. در همین لحظه صدای مادرم را از طبقه پایین شنیدم.
- جک....می خوام یه کاری برام انجام بدی.
تی شرت را پوشیدم، موهایم را شانه کردم و سپس در حالی که همچنان کمی لرزان بودم، از پله ها پایین رفتم و در پایین پله ها مادر را دیدم. گفتم:
- من چند لحظه پیش بدترین سردرد عمرم رو تجربه کردم.
مادر دستش را به کمر زد و گفت:
- جک! چرا هر وقت من از تو می خوام که کاری انجام بدی فوری سردرد می گیری؟
گفتم:
- نه مامان، راست میگم....ولی الان حالم خوبه. چه کار می خوای برات بکنم؟
مادر که با دو انگشت بینی خود را گرفته بود، گفت:
- این شیر خراب شده. می خوام بری فروشگاه و یک کارتن دیگه شیر بگیری.
تعجب کردم:
- چی؟ پیاده برم تا فروشگاه؟ مامان....مثل اینکه نمیدونی اینجا رو بهش میگن بورلی هیلز! کسی اینجا پیاده نمیره تا فروشگاه. این کار خیلی مسخرس. چرا خودت با ماشین نمیری؟
جواب داد:
- نمی تونم....منتظر تلفن بابات هستم. این روزا اون قدر سرش شلوغ بوده که سه روزه باهاش صحبت نکردم.
گفتم:
- ولی اون می تونه توی ماشین بهت تلفن کنه. از اینجا تا فروشگاه چهار تا خیابون راهه....
مادر حرفم را قطع کرد و گفت:
- جک بهانه نیار! برو دیگه!
و یک اسکناس بیست دلاری توی جیب تی شرتم فرو کرد.
در شرایط معمولی، من بهانه عجیب و غریبی می تراشیدم و مثلا میگفتم:
- من نمی تونم این همه پیاده برم. مچ پام توی تمرین تنیس پیچید؛ مربی گفته که تمام هفته نباید روی پام فشار بیارم.
ولی تصمیم گرفتم که بهتر است از خانه خارج شوم. شاید در طول مسیر فکرم به جایی قد بدهد که این وقایع عجیب چگونه پیش آمده اند.
  به سرعت قدم هایم افزودم.
دو خیابان پیش رفته بودم و تقریبا در نیمه راه فروشگاه بودم که همزادم را دیدم.
او حدود نصف کوچه از من جلوتر بود و داشت به سرعت راه میرفت.
او هم همان شلوار جین و تی شرت سیاه، درست مثل لباس خود من، را بر تن داشت. یک هندزفری توی گوش هایش بود و همراه با موسیقی آواز می خواند و بشکن می زد.
از شدت حیرت سر جایم خشکم زد. تپش قلبم سرعت گرفت.
با صدای بلند گفتم:
- این بار دیگه نمی تونی از دستم در بری!
به سرعت شروع به دویدن کردم. نمی توانست صدای مرا بشنود.
همان طور که می دویدم از میان دندان های به هم فشرده با خود تکرار می کردم:
- این بار دیگه نمی ذارم در بری....این بار دیگه نمی تونی در بری!
دستم را دراز کردم و شانه اش را گرفتم. او موجودی کاملا واقعی بود!
از پشت سر او را گرفتم و به طرف خودم چرخاندم و از فرط حیرت نفس در سینه ام گیر کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.