تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱


  وقتی کوچک بودم، بچه ای به من گفت که هر کس یک همزاد دقیقا مثل خودش در یک گوشه ای از این جهان دارد و من هم به آن بچه گفتم که عقلش را از دست داده است.

حالا من دوازده ساله هستم و همزاد دقیقا مثل خودم را دیده ام. البته ابتدا باور نمی کردم. او فقط شکل من نبود. خود خود من بود!

فکر نکنید که داشتم توی آیینه نگاه می کردم. داشتم به صورت پسری که کاملا مثل خودم بود -همان موی صاف و قهوه ای، چشمان آبی و همان لبخند شیطنت آمیز خودم- نگاه می کردم. صورتش همان صورت خودم و اندامش، همان هیکل خودم بود! داشتم به خودم، خود خودم خیره می نگریستم!

خودم می دانم که این حرف ها کمی حیرت انگیز و شاید هم احمقانه جلوه کند، اما اگر شما هم یک نسخه کاملا شبیه خودتان داشتید و نمی دانستید که او کیست و یا از کجا آمده است، مغزتان قاطی می کرد.

هم اکنون یک نفس عمیق خواهم کشید. این همان کاری است که پدرم همیشه می گوید باید انجام دهیم. او همیشه می گوید :
- جک، یک نفس عمیق بکش!
پدرم مدیر یک شرکت سینمایی است. یکی از همان آدم های مهم در شرکت

سینمایی برادران وارنِر! او همه روز خود را صرف سر و کله زدن با تهیه کننده ها، کارگردان ها و هنرپیشه های فیلم ها می کند و به قول خودش روزی یک میلیون نفس عمیق می کشد. این کار به او کمک می کند آرامش خود را حفظ کند.

لذا من هم یک نفس عمیق خواهم کشید و داستانم را از ابتدا، یا شاید یک کمی قبل از ابتدا، آغاز خواهم کرد.

راستی....من در مورد چشمان آبی دروغ گفتم.

چشمان من آبی نیستند. در واقع خاکستری تیره هستند که تقریبا می توان آن ها را آبی حساب کرد، مگر نه؟

فکر می کنم بهتر باشد داستانم را از مدرسه شروع کنم .
  من به مدرسه راهنمایی بورلی هیلز می روم که فقط چند تا چهار راه با خانه ما فاصله دارد.

می دانم دارید به چه چیزی فکر می کنید. من پسر خوشبختی هستم که پدری در حرفه سینما دارم و در یک خانه بزرگ در بورلی هیلز زندگی می کنم که یک استخر شنا و زمین تنیس دارد و تازه یک زمین بازی هم در زیرزمین خانه ی خود داریم.

درست فکر می کنید. من پسر خوشبختی هستم. خیلی خیلی خوشبخت هستم. ولی من هم مشکلاتی دارم؛ مشکلاتی بس فراوان! آن روز صبح جودی فریمن* مشکل من بود.
  در فاصله ی بین دو کلاس در راهرو به جودی برخوردم و کاملا می توانستم ببینم که خیلی عصبانی است. صورتش از شدت عصبانیت قرمز شده بود و مرتب با قلاب بند کیفش بازی می کرد و سپس مرتب دست خود را مشت و سپس باز می کرد. خیلی عصبی بود!

در حالی که راهم را سد کرده بود پرسید :
- جک....تو کجا بودی؟!
جودی بلند قدتر از من است. او حداقل دو متر و ده و شاید هم دو متر و چهل سانت قد دارد و البته بدنسازی هم می رود. بنابراین من همیشه سعی دارم روابط خوبی با او داشته باشم و به اصطلاح هیچ وقت پا روی دمش نگذارم.

فکر کردم که امن ترین جواب همین باشد که سوال او را تکرار و گفتم :
- اِ....من کجا بودم؟
اما جودی به هر حال منفجر شد :
- یادت نمیاد؟ تو با من یه قرار داشتی! ما دیروز بعد از ظهر قرار بود با هم به فروشگاه اُربان بریم.
گفتم :
- آره، می دونم. ولی میدونی....
مجبور بودم به سرعت فکرم را به کار بندازم:
- ساعت تمرین تنیس عوض شده بود چون مربی همیشگی دستش آسیب دیده بود....اون وقتی می خواسته در قوطی توپ تنیس رو باز کنه با لبه تیز اون دستش را بریده بود و تازه مچ دستش هم ضرب دیده بود. واقعا میگم....به همین دلیل ساعت تمرین من عوض شد و تازه مجبور بودم راکتم رو بدم سیم هاشو عوض کنند. به همین خاطر مجبور شدم به فروشگاه ویلشایِر برم و یه راکت کرایه کنم.
نفسم بند آمده بود. آیا او این بهانه ها را پذیرفت؟ نه!

جودی در حالی که ابرو هایش را در هم می کشید، گفت:
- جک....داری دروغ میگی! تمرین تنیس تو روزای شنبه برگزار می شه. ببینم، تو اصلا بلدی راست بگی؟ تو قرارت با من رو فراموش کرده بودی، مگه نه؟ چرا راستشو نمیگی که فقط فراموش کردی؟
روی حرف هایی که زده بودم ایستادم و گفتم:
- اصلا این طور نیست. در واقع اتفاقی که افتاد این بود که....راستشو میگم....حقیقت محض....سگمون مریض شده بود و مامانم از من خواست که در بردن سگ پیش دامپزشک به او کمک کنم.

به همین دلیل من....
جودی با عصبانیت حرفم را قطع کرد:
- از کی تا حالا شما سگ دار شدید؟
- چی؟
با حالتی خلع سلاح شده به زمین خیره شدم و در ذهنم به دنبال توضیحی می گشتم. او راست می گفت؛ ما اصلا سگ نداشتیم.

بعضی وقت ها من آنقدر این داستان ها را شاخ و برگ می دهم که بعضی از جزییات آنها را کاملا قاطی می کنم. جودی برای هزارمین بار اخم هایش را در هم کرد و گفت:
- فراموش نکردی که با من قرار گذاشتی جمعه شب به مهمونی آنا بریم....مگه نه؟
کاملا فراموش کرده بودم، ولی گفتم:
- البته که نه! چطور می شه یه همچین چیزی رو فراموش کرد؟
در همین لحظه زنگ کلاس به صدا در آمد. هر دوی ما با تاخیر به کلاس می رسیدیم.

در دو جهت مختلف به طرف کلاس هایمان شروع به دویدن کردیم. همین که از پیچ راهرو گذشتم رودر روی سوفیا مادلین قرار گرفتم. سوفیا ریزه میزه، با موهای طلایی است و موقع حرف زدن به نظر می رسد که دارد نجوا می کند و البته کمی هم تو دماغی است. او درست نقطه ی مقابل جودی است. هم زیباست و هم یک مغز واقعی! آوریل گذشته به خاطر مقاله ای که نوشت جایزه سفر به واشنگتن را دریافت کرد اما نرفت چون به یک جشن واقعا جالب اسکار دعوت شده بود. سوفیا با انگشت توی سینه من زد و گفت:
- هی جک....جمعه شب مهمونی آنا....یادت نره!
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
- البته که نه! حتما! اونجا همدیگه رو ببینیم یا اینکه میای دم خونه ما تا با هم بریم؟
آخ خدای من! من از سوفیا هم خواسته بودم که همراه من به آن مهمانی بیاید!

چرا او را دعوت کرده بودم؟ چون او به من اجازه میداد در امتحان شیمی از روی دستش بنویسم، بنابراین من هم تصمیم گرفته بودم با او مهربان باشم.

گفتم:
- آره....بهتره توی مهمونی همدیگه رو ببینیم...
و در حالی که به طرف کلاس انگلیسی می شتافتم، از او خداحافظی کردم.

با احتیاط و به آرامی در کلاس را پشت سرم بستم و پاورچین پاورچین به طرف صندلیم رفتم. امیدوار بودم خانم داگلاس متوجه تاخیر من نشود. خوشبختانه صندلی من در ردیف آخر کلاس قرار دارد و ورود و خروج دزدکی آسان است.

صدای خانم داگلاس بلند شد:
- جک....تو تاخیر داشتی.
گفتم:
- اِ....بله....
و در حالی که سعی داشتم دفترچه ام را از کوله ام بیرون بکشم به خود گفتم:
- جک زود باش. فکر کن....فکر کن....
داستانی سر هم کردم:
- من ناچار شدم کمی بیشتر توی کلاس آقای هاویسون بمونم و....اِ....در برگردوندن کتاب ها به کتابخونه به اون کمک کنم. قرار بود که آقای هاویسون یه یادداشت به من بده که تاخیرم مجاز باشه ولی یادش رفت.
خانم داگلاس سرش را به نشانه تایید تکان داد. بهانه ام را باور کرد.

در حالی که کتاب های روی میز خود را مرتب می کرد، گفت:
- خوب بچه ها....حالا انشاهاتون را در بیارید. می خوام چند تا از شماها انشاهاتون رو برای کلاس بخونین. جک، چطوره از تو شروع کنیم؟
و لبخندی ملیح نثارم کرد که تمام دندان هایش پیدا شد. هر وقت که او لبخند می زند تا بالا ترین نقطه لثه اش دیده می شود.
- اِ....انشامو بخونم؟
باید کمی وقت می خریدم. باید سریع تر فکری می کردم.

شب گذشته انشایم را شروع کردم. البته خب....در واقع فکر شروع انشایم را شروع کردم. ولی در همان موقع یک مسابقه کشتی کج از تلویزیون پخش میشد و وقتی که هم که اون مسابقه تموم شد، وقت رفتن به رختخواب بود.

لبخند خانم داگلاس محو شد:
- جک، انشاتو نوشتی؟
جواب دادم:
- راستش....اونو نوشتم ولی هنوز توی کامپیوترمه. ما دیشب قطعی برق داشتیم و نمیدونم چطوری شد که وقتی اومد پرینترمونم سوخت. مثل یه کوره ازش دود بیرون میومد. به همین دلیل من نتونستم از نوشته هام پرینت بگیرم ولی قراره امروز عصر بعد از مدرسه برم یه پرینتر دیگه بخرم؛ بنابراین اونو فردا میارم. قصه خوبی بود، مگه نه؟

حداقل خودم فکر می کردم داستان خوبی بود. اما قبل از اینکه من بفهم چه دارد

پیش می آید، خانم داگلاس از آن طرف کلاس به سمت انتهای کلاس یورش آورد و تا به خودم آمدم، بالای سرم ایستاده بود.

از پشت شیشه های عینک قاب قرمزش قیافه ای جدی -و البته عصبانی- به من زل زده بوده بود و از میان دندان های فشرده شده اش گفت:
- جک....به من گوش کن. خیلی مواظب باش. اگه به همین وضع ادامه بدی توی این درس رفوزه میشی.
در حالی که متقابلا به او خیره شده بودم پرسیدم:
- چی رو ادامه بدم؟


------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

Judy Freeman*

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.