تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۱۴


  او نبود! او همزاد من نبود!
پسر دیگری بود؛ فردی کاملا غریبه.
چشمان سیاهش از شدت حیرت از حدقه بیرون زد. دهانش باز ماند.
شانه اش را همچنان گرفته بودم. چنان یکه خورده بودم که حرکت از من سلب شده بود. ناگهان احساس کردم شانه اش توی دستم حرکت کرد. شروع به وول خوردن کرد. سپس کوچک تر شد....مثل این که داشت ذوب میشد.
فریادی از حیرت از گلویم خارج شد و دستم را به سرعت پس کشیدم. در همان حال که شانه ی پسرک توی آستین تی شرت سیاهش کوچک تر می شد با ترسی خارج از وصف به او خیره شده بودم. سپس دستش....دستش که مشت کرده بود....به تدریج کوچک تر شد....ذوب شد....و فقط مچ او باقی ماند.
در مقابل چشمان وحشت زده ام، بازویش مثل یک مار چاق و چله حلقه شد.
درست مثل اینکه استخوانی نداشته باشد....دستش که دیگر شباهتی به دست
انسان نداشت. چرخید و سعی کرد بازوی خود را همچون یک هشت پا به طرف من حرکت دهد. پسرک با کلماتی بریده و لرزان گفت:
- تو....تو....تو....
با حیرت پرسیدم:
- من چی؟
و سپس برای فرار از ضربه آن بازوی هشت پا مانند، یک قدم به عقب برداشتم.
صدایی ناله مانند از گلویش بیرون آمد. هدفون را از روی سرش کند و به طرف من خیز برداشت.
با مشاهده صورتش که شروع به تغییر کرد، برای جلوگیری از خروج فریاد از گلویم، دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم. پوستش شروع به کنده شدن کرد....مثل پوست پیاز، تکه تکه کنده می شد....تا این که دیگر پوستی روی صورتش نبود. موهایش دسته دسته کنده شدند و پوست بی رنگ کف سرش جدا شد. تمام سرش شروع به درخشیدن کرد؛ سرخ و مرطوب....مثل یک قطعه گوشت نپخته.
صورتش نیز به همین شکل در آمد. قطعاتی از گوشت که رگ ها در میان آن دیده میشد.
چشمان سیاهش به من زل زده بودند.
از بینی خبری نبود. فقط دو سوراخ عمیق که در صورت بدون پوست و سرخ او حفر شده بودند.
پسرک نالید:
- آخ....دارم آتیش می گیرم....
عضلات صورتش از شدت درد به هم پیچیدند.
یک قدم به عقب برداشتم. دستم را بالا آوردم تا چشمانم را در مقابل آن منظره
وحشتناک و نفرت انگیز محافظت کنم. بی اختیار پرسیدم:
- چی به سرت اومده؟ چرا اینطوری شدی؟
او صورت سرخ شده خود را به شدت به عقب پرتاب کرد و نعره ای از درد کشید و بدون این که جوابم را بدهد چرخید و شروع به دویدن کرد و در همان حال که می دوید با تمام وجود فریاد کمک سر داده بود.
دو دستم را روی شکمم گذاشتم. احساس کردم دارد حالم به هم می خورد.
چه اتفاقی افتاد؟ هیچ توضیحی برای آن نداشتم و در حالی که خود را جمع و جور می کردم، سعی کردم جلوی لرزیدنم را بگیرم.
سرم را چند بار محکم تکان دادم، چنان که گویی سعی داشتم بهت و اضطراب را از آن بیرون بریزم. اما قادر نبودم تصویر صورت آن پسرک را از ذهنم بیرون کنم.
گوشت سرخ شده و لزج او و رگ هایی که از میان آنها بیرون زده بود، جلوی چشمم رژه میرفت.
با صدای بلند گفتم:
- باید هر چه زودتر از اینجا دور شم!
  شروع به دویدن کردم اما یک رگه شدید درد در سرم پیچید.
احساس کردم سرم آتش گرفته است. با هر دو دست آن را چسبیده بودم.
امواج پی در پی درد شدید ناله ام را در آورد. چشمانم را بستم و دست هایم را محکم تر به دو طرف سرم که به شدت می کوبید فشردم و یک بار دیگر، درد با همان سرعتی که آمده بود ناپدید شد.
سرم را به شدت چند بار تکان دادم. کمی جلوتر، یک مغازه کوچک خواربار فروشی قرار داشت. با خود فکر کردم شاید داخل مغازه خنک تر باشد....و طبیعی تر!
در دل دعا کردم که خدا کند همه چیز دوباره به همان حال طبیعی باشد.
فروشگاه تقریبا خالی بود. دو نوجوان در حال جر و بحث درباره مارک های مختلف شکلات هایی بودند که روی پیشخوان چیده شده بود. پسرک می خواست دوستش را وسوسه کند که شکلات میوه ای بخرد و دوستش هم می گفت که فقط خل و چل ها شکلات میوه ای می خرند و اصرار داشت که باید شکلات چهار تفنگدار بخرد.
شکلات میوه ای؟ شکلات چهار تفنگدار؟
تعجب کردم. از کی یک تفنگدار جدید اضافه شده است؟
یک کارتون شیر از قفسه برداشتم و آن را جلوی صندوق بردم. زنی که پشت صندوق نشسته بود، پرسید:
- فقط همین؟
سرم را تکان دادم:
- بله. فقط شیر.
کارتن را روی پیشخوان به طرف او هل دادم.
ناگهان احساس کردم مقوای کارتن در دستم ذوب شد.
شیر با صدای هیس مانند از قوطی بیرون زد. داغ و بخار دار بود.
در همان حال که شیر گرم از قوطی بیرون می زد، یک قدم به عقب پریدم. شیر روی پیشخوان ولو شد و سپس به رنگ زرد روشن در آمد.
بوی ترشیدگی تهوع آوری از آن به مشام می رسید.
فروشنده با حیرت به افتضاحی که روی پیشخوان درست شده بود نگاه می کرد .
سپس چشمان وحشت زده اش را به من دوخت و فریاد زد:
- برو بیرون! هرچه زودتر از این جا گم شو!
به زحمت گفتم:
- بـ....ببخشید!
حالم داشت از بوی تهوع آوری که در آنجا پیچیده بود به هم می خورد. از پیشخوان فاصله گرفتم. با زانوانی لرزان خود را به فضای باز رساندم.
با هر زحمتی که بود، افتان و خیزان، خود را به سر خیابان رساندم. دو پسری که در فروشگاه دیده بودم با آن شکلات های عجیب و غریبشان جلوی یک خانه ایستاده بودند و به من زل زده بودند.
زانوانم می لرزیدند؛ یعنی تمام وجودم می لرزید. به طرف آنها رفتم و گفتم:
- هی....چه اتفاقی افتاد؟ شما دیدید....
یکی از آنها فریاد زد:
- به ما دست نزن!
دست هایشان را بالا آورده بودند و به نظر می رسید که می خواهند خود را در مقابل من محافظت کنند.
- عقب وایسا! به ما دست نزن!
با ناراحتی گفتم:
- ولی.....ولی....چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.