فصل دوم: کابوس

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل دوم: کابوس

نویسنده: Writer_crow

نیما داشت محکم دستم را می کشید. می خواستم دستم را رها کنم، ولی نمی توانستم؛ گویی دست هایمان به هم دوخته شده بود.
جیغ کشیدم: «ولم کن. همین الان!»
 او گوش نکرد. نمی فهمیدم که من را به کجا می برد. محسن را صدا کردم. فریاد زدم: «م... محسن! م... م... من رو از د... دست این...»
 صدا در گلویم خفه شد. انگار تمام اعضای بدنم علیه من عمل می کردند؛ زبانم نمی چرخید، پاهایم نمی ایستادند، قلبم نمی تپید، مغزم کار نمی کرد و شش هایم از کار افتاده بودند.
 محسن به من زل زده بود. نمی فهمیدم که چه خبر است. محسن سرفه ای کرد و لحظه ای بعد، تعدادی عنکبوت از دهانش بیرون ریخت.
 با چشم های خودم دیدم؛ دیدم که عنکبوت ها همه جا بودند. داشتند از سر و کول محسن بالا می رفتند.
وقتی سرم را برگرداندم، دیگر نمی توانستم محسن را ببینم. عنکبوت ها دور تا دورش را گرفته بودند. از او جدا نمی شدند. هر لحظه عنکبوت های بیشتری وحشیانه حمله ور می شدند.
بوی نم و گِل، سرم را به درد آورد. چشم هایم را محکم بستم. نفس عمیقی کشیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم، عنکبوت ها رفته بودند. تنها محسن مانده بود. چهره اش طوری بود که انگار همان موقع او را از آب بیرون کشیده بودند. چشم هایش وحشت زده بود. دهانش باز مانده بود. صورتش کبود شده بود. بی حرکت پشت سرم ایستاده بود. صدایش کردم. لب هایش به آرامی تکان خورد. صدایش را شنیدم. زمزمه کرد: «کارن.»
 اسم من را صدا کرد. بی صدا به زمین افتاد. سعی کردم خودم را رها کنم. بارها و بارها اسمش را فریاد زدم، ولی تکان نخورد. جیغ کشیدم: «محسن!»
 اشک هایم، چشم هایم را می سوزاند. گردنم نبض می زد. دستم را محکم به گردنم فشار دادم.
 تاندون دستم کشیده شد. نیما دستم را محکم کشید و فرفره وار دور خودش چرخید و همزمان من و خودش را به سمت مقصدی نامشخص کشاند.
 سرگیجه گرفته بودم. دنیا دور سرم می چرخید. چشم هایم سیاهی می رفتند. دیگر هیچ نمی دیدم. صدای کرکننده زوزه باد در گوشم می پیچید و سرم را به درد می آورد. حس می کردم می خواهم بالا بیاورم.
 با صدای بلند فریاد کشیدم، ولی هیچ کس به جز خودم و نیما آنجا نبود. محسن رفته بود. عنکبوت ها رفته بودند. تصویر محسن که بی جان روی زمین افتاده بود، به ذهنم هجوم آورد. سیل اشک هایم، صورتم را خیس کرده بود. نمی توانستم جلویش را بگیرم. احساس ناتوانی می کردم. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.
 «هیچ معلوم هست چت شده؟» به نیما چشم غره رفتم. جوابی نداد. لب هایش را به هم دوخته بود.
 قبل از اینکه به خودم بیایم و بفهمم که چه خبر است، سرم محکم به زمین کوبیده شد و دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شد. نیما دستم را رها کرده بود. دستم را محکم مشت کردم و به زمین کوبیدم.
 دستم را روی قلبم گذاشتم. قلبم طوری درد می کرد که انگار خنجری در آن کرده باشند. درد داشت من را می کشت. با دستم، قلبم را فشار دادم.
 نیما همچنان می دوید و حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کردم. صدایش کردم، ولی توقف نکرد. نمی دانستم که او به کجا می رفت. وقتی متوجه چیزی که پیش رویش بود شدم، نفسم بند آمد. خودش بود؛ کلبه نفرین شده. او داشت به سمت آن کلبه می رفت. می دانستم که نمی توانم جلویش را بگیرم. فقط ناله کنان او را تماشا کردم که در حال دور شدن بود.
 نیما دیگر دیده نمی شد. به داخل کلبه رفته بود. نمی دانستم که چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. دیری نگذشت که به جواب سوالم رسیدم. آرزو کردم که کاش هیچ وقت به جواب نمی رسیدم. کلبه آتش گرفته بود. آتش در اطراف کلبه پراکنده شده بود و به جنگل هم رسیده بود. همه جا سرخی و ویرانی دیده می شد.
 نفسم را حبس کردم. صدایی از پشت سرم شنیدم. چیزی به کمرم چسبید و من را از جا بلند کرد. یک جغد بود. با چشم های گردش به من زل زده بود. قلبم بیشتر درد گرفت. ترس در تمام وجودم زبانه می زد. اوج گرفتم. جنگل را تماشا کردم که داشت در آتش از بین می رفت. صدای زوزه گرگ ها به وحشتم افزود. نمی دانستم چکار کنم؛ حتی نمی دانستم که می توانم کاری کنم یا نه. جیغی از اعماق وجودم کشیدم.
 بیدار شدم. فقط کابوس بود. نفس عمیقی کشیدم و پنجره را تا ته بالا کشیدم. دستم را از پنجره بیرون بردم. باران بند آمده بود. به ساعت کنار تختم خیره شدم. ساعت دوازده بود. عجیب بود؛ چون یادم بود که ساعت یک و ربع به رختخواب رفته بودم. از اتاق بیرون رفتم. ساعت اتاق نشیمن، ساعت سه و نیم را نشان می داد. فقط باتری ساعتم تمام شده بود.
 به آشپزخانه رفتم تا کمی خوراکی برای اردوی فردا آماده کنم. چراغ آشپزخانه روشن بود. نور چشم هایم را می زد، برای همین چیز زیادی نمی دیدم. فقط هاله ای را دیدم که در حال جنبیدن بود. در یخچال را باز کرد و سرش را خم کرد. لرزه ای به تنم افتاد. چشم هایم را مالیدم. با اینکه کمی ترسیده بودم، به خودم زمان دادم که به نور عادت کنم.
 خبری از جن و پری نبود؛ مادر بود که به داخل یخچال خم شده بود. در یخچال را بست و چشمش به من افتاد. پرسید: «چرا بیداری؟»
 «کابوس دیدم. خودت چرا بیداری؟»
 «می خواستم یه کم برای فردات سیب زمینی سرخ کنم.»
 سرم را تکان دادم. «فکر نکنم دیگه بتونم بخوابم.»
 مادر سیب زمینی ها را روی میز رها کرد و دستم را گرفت. مثل وقتی که کوچک تر بودم، من را به تختم برد و پتو را روی سرم کشید. چشم هایم را بستم و به مادر اجازه دادم فکر کند دارم می خوابم، ولی در واقع در افکارم غرق شدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.