فصل ششم: به سوی خانه

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل ششم: به سوی خانه

نویسنده: Writer_crow

حس کردم خنجری در قلبم فرو رفته. با صدایی بیش از حد بلند، فریاد کشیدم: «یعنی چی که هیچ کسی رو پیدا نکردید؟»
 پدر جمال آهی از سر ترحم کشید و گفت: «باور کن هر جایی که به ذهنمون می رسید رو گشتیم.»
 جمال یک ابرویش را بالا انداخت. «حالا میخواید چیکار کنید؟»
 گفتم: «نمیدونم. فعلا همین جا ناهار می خوریم.»
 چند دقیقه بعد، پدر جمال آتشی به پا کرد و ما ماهی هایمان را رویش پختیم. در طول پختن ناهار، همه سکوت کردیم. نمی دانستیم چه کار باید بکنیم. بالاخره نیما گفت: «من گوشی آوردم. همیشه موقع اردو رفتن میارم. حس می کنم لازمم میشه. میتونیم به یه نفر زنگ بزنیم.»
 محسن لبش را گزید. «پس چرا زودتر نگفتی؟»
 نیما شانه بالا انداخت. «یادم رفته بود.»
 ماهی ها آماده شدند. با اکراه فلس های ماهی را کندم و گازی به آن زدم. باورم نمی شد که مجبور بودم چنین کاری کنم.

 به محض تمام شدن ناهار، از جا بلند شدم و گفتم: «زود باشید. باید بریم.»
 ولی به جایش محسن خمیازه ای کشید و گفت: «بی خیال. بذار اول یه چرت بخوابیم. خیلی خسته م.»
 پلکم پرید، ولی زبان بر دهان گرفتم. نیما هم سرش را روی کیفش گذاشت و کلاهش را روی صورتش گذاشت. من هم کم و بیش خسته بودم. کنار آنها دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. چیزی نگذشت که به خواب عمیقی فرو رفتم.
 بهار بود. از آشپزخانه بوی آلوچه تازه می آمد. مادر در آشپزخانه ایستاده بود و داشت آلوچه را هم می زد. از پنجره پشت سرش، شکوفه های آلو معلوم بودند.
 مادر دست از هم زدن آلوچه برداشت و دو استکان چای زعفران روی میز گذاشت. دریا به سمت استکان های چای رفت. قبل از اینکه استکان را لمس کند، بغلش کردم و سرش را بو کردم. بوی شیرینی ناپلئونی می داد. دست های تپلش را گرفتم تا آنها را به سمت سینی چای دراز نکند. خودش را از بغل من بیرون کشید و تاتی تاتی کنان رفت تا روی پله های حیاط بنشیند.
 کمی از چای را سر کشیدم. بوی خانه می داد. مثل یک رویا بود؛ چون واقعا یک رویا بود.
 بیدار شدم. آرزو کردم که کاش واقعا در خانه بودم. آهی کشیدم و بلند شدم. هیچ کس به جز خودم آنجا نبود؛ نه نیما بود، نه محسن، نه جمال، نه پدرش و نه سبلان. از جا پریدم و فریاد کشیدم: «کسی اینجا نیست؟»
 هیچ کس. فقط خودم بودم و خودم. صبر کردم تا شاید پیدایشان شود.
 صدایی از پشت سر غافلگیرم کرد. نیما و محسن سرشان را از داخل تالاب بیرون آوردند و از آب بیرون آمدند. نیما خندید. «چه عجب بالاخره بیدار شدی!»
 آهی کشیدم و گفتم: «دیگه باید بریم.»
 خورشید داشت به سمت پایین روانه می شد. دیر شده بود. نیما به سمت راست اشاره کرد و گفت: «تا جایی که اتوبوس نگه داشته بود میریم. از اونجا به بعد به برادرم زنگ می زنم که بیاد دنبالمون.»
 سرم را تکان دادم و سریع کوله ام را روی دوشم انداختم. محسن و نیما هم آماده شدند و پشت سرم آمدند. نیما چنان می دوید که انگار وزنی نداشت. گفتم: «صبر کن من هم بیام.»
 نیما در جوابم پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. به پشت سرم نگاه کردم. جمال آنجا بود. سوار سبلان شده بود و داشت به سرعت دنبالمان می آمد. وقتی به ما رسید، سبلان را نگه داشت و پرسید: «کجا میرید؟»
 ابروهایم را بالا انداختم. «میریم خونه. باید زودتر از این ها راه می افتادیم.»
 جمال نفس عمیقی کشید و گفت: «پس... خداحافظ.»
 برایش دست تکان دادیم. «خداحافظ.»
 با هم به سمت خانه به راه افتادیم.
 بعد از مدتی که به‌ نظرم هزاران سال طول کشید، به جلو اشاره کردم. «دیگه رسیدیم!»
 خم شدم و نفسی تازه کردم. نیما قولنج انگشت هایش را شکست و گوشی اش را بیرون آورد. بعد از چند لحظه، گوشی را کنار گوشش گذاشت. به محض اینکه گوشی را کنار گوشش گذاشت، قیافه اش در هم رفت. فهمیدم که حتما اتفاقی افتاده است. نیما گوشی را خاموش کرد و گفت: «گوشی ش خاموشه.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.