فصل هشتم: گمشده

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل هشتم: گمشده

نویسنده: Writer_crow

محسن و نیما هم بلند شدند. انگار آنها هم به دنبال یک نشانه بودند. محسن گفت: «گم شدیم.»
 نیما انگار حیرت زده نبود. داشت در گوشی اش دنبال چیزی می گشت. پشت سرش ایستادم. «چیکار می کنی؟»
 گوشی اش را به ما نشان داد، انگار که بخواهد از اختراعی جدید رونمایی کند. «می تونیم با گوگل مپ راهمون رو پیدا کنیم.»
 دوباره گوشی را عقب کشید و با آن کلنجار رفت. چهره اش در هم رفت. غر زد: «اینجا که اینترنت نداره.»
 نفسم را حبس کردم و سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. «معلومه که نداره!»
 محسن گفت: «حالا باید بدون نقشه بریم. از کدوم طرف اومدیم؟»
 هیچ چیز به یاد نمی آوردم. یادم بود که چندین بار به این طرف و آن طرف پیچیدیم و در آخر به اینجا رسیدیم. تلاش کردم مسیر را به یاد بیاورم. با خودم گفتم: «اول پیچیدیم سمت چپ، بعد هم سمت راست، بعد دوباره راهمون رو یه کم به سمت راست کج کردیم و...»
 مغزم تقریبا خالی بود، تنها چیزهای مبهمی در ذهنم بود. سعی کردم طبق حس ششمم و چیزهای کمی که به یاد می آوردم، عمل کنم. به جلو اشاره کردم. «فکر کنم باید از این طرف بریم.»
 نیما یک ابرویش را بالا انداخت. «مطمئنی؟ من...»
 با اینکه واقعا مطمئن نبودم گفتم: «آره.» می ترسیدم بیشتر گم شویم. نمی خواستم خطر کنم.
 محسن و نیما شانه بالا انداختند. همه به همان سمتی که من گفته بودیم رفتیم. همه جا برایم غریبه بود، با این حال به حس ششمم اعتماد کردم.
بعد از یک ساعت پیاده روی، محسن گفت: «یه جای کار می لنگه. حتما اشتباه اومدیم.»
 خورشید داشت غروب می کرد و به سمت راست بدنم می تابید؛ این یعنی ما راه را اشتباه آمده بودیم. لحظه ای فکر کردم. افکارم را با صدای بلند گفتم: «خورشید داره از سمت راستمون غروب می کنه، که یعنی ما داریم به سمت جنوب میریم. صبر کن، مگه شهر سمت شمال نبود؟ پناه بر خدا! داریم راه رو اشتباه میریم!»
 نیما گفت: «باید از همون سمتی که رفتیم، برگردیم.»
 منظره غروب خورشید، فوق العاده زیبا بود. دلم می خواست تا لحظه تاریک شدن هوا، غروب خورشید را تماشا کنم، ولی باید دست می جنباندم. باید هر چه سریع تر راه را پیدا می کردم، تا قبل از تاریک شدن هوا.
 پنج دقیقه پیاده روی کردیم، ولی نتوانستیم راه را ادامه دهیم. راه جلویمان بسته شده بود. مجبور شدیم از سمت دیگری برویم. هر لحظه از مسیر منحرف می شدیم و زمان را از دست می دادیم. حسی به من می گفت که داریم از خانه دورتر و دورتر می شویم. نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارمان بود؛ پیدا کردن خانه، رسیدن به جایی دیگر یا... مرگ؟ هیچ نمی دانستم.

 خورشید کاملا غروب کرده بود و ما هم تنها نشانه مان را از دست داده بودیم. پاهایم خسته شده بودند و شکمم قار و قور می کرد. سیب زمینی هایم را پاک فراموش کرده بودم. گفتم: «بهتره یه چیزی بخوریم.»
 محسن بلافاصله ساندویچش را در آورد و گاز بزرگی به آن زد. با لحنی جدی گفتم: «فقط تا جایی که نیاز داری بخور. معلوم نیست تا کی اینجاییم.»
 گوشه ای کنار هم نشستیم و شروع به خوردن شام کردیم. به آسمان تاریک نگاهی انداختم. «فردا میتونیم با طلوع خورشید راهمون رو پیدا کنیم.»
 نیما گفت: «همین الان هم می تونیم با ستاره ها راهمون رو پیدا کنیم.»
 دندان هایم را به هم فشار دادم. «من که بلد نیستم راه رو پیدا کنم. تو بلدی؟»
 نیما سرش را به نشانه "نه" تکان داد. محسن گفت: «من هم بلد نیستم.»
 نیما گوشی اش را در آورد و با چراغ قوه اش اطراف را برانداز کرد. ناگهان ایستاد و چشم هایش را تنگ کرد. «یه چیزهایی دارم می بینم. شاید... یه آدم باشه!»
 با احتیاط قدم هایی به جلو برداشت، انگار می خواست خون آشام شکار کند. هیچ ایده ای نداشتم که آنجا چه چیزی انتظارمان را می کشید؛ انسانی که قصد کمک به ما را دارد، یا یک موجود تشنه خون؟
 نیما چیزی نگفت، به جایش گوشی اش را محکم روی زمین کوبید. «شارژش تموم شد!»
 چشم چرخاندم. نیما در تاریکی به سمت آن شی مرموز رفت. گفتم: «صبر کن، ممکنه خطرناک باشه.»
 ولی نیما گوش نداد.
کمی بعد، فریاد زد: «یه جنگله!»
 پشت سرش رفتم. «جنگل؟»
 محسن به داخل جنگل دوید. جغدی از آن داخل جیغ کشید. قلبم به تپش افتاد. گفتم: «نرو!»
 نیما دستم را کشید. «نترس. بیا بریم ببینیم چه خبره!»
 صدا در گلویم خفه شد. به یاد کابوسی افتادم که دیشب دیدم. نیما دستم را می کشید، جغدی در اعماق جنگل جیغ می کشید، آن کلبه نفرین شده، آتش...
کابوسم داشت به حقیقت می پیوست؟ نه، این حقیقت نداشت. نمی خواستم باور کنم.
 دستم را رها کردم، ولی نیما دوباره دستم را گرفت و گفت: «ترسو نباش.»
 چشم هایم را محکم بستم. نفهمیدم چقدر گذشت، ولی بعد از مدتی نیما دستم را رها کرد. گفت: «بهتره استراحت کنیم. فردا راحت تر می تونیم راه رو پیدا کنیم.»
 روی شاخه درختی نشست و یک پایش را آویزان کرد. من هم زیر درخت دراز کشیدم و به شاخ و برگ هایی که بالای سرم بودند خیره شدم. بی صبرانه منتظر رسیدن صبح بودم؛ رفتن به خانه، در آغوش گرفتن مادر و دریا و یک استراحت طولانی.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.