فصل چهاردهم: شبح کلبه

خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب : فصل چهاردهم: شبح کلبه

نویسنده: Writer_crow

چشم های محسن گشاد شد، ولی جوابی نداد. به طرف در کلبه دویدم و با شانه ام محکم به آن کوبیدم. امیدوار شدم که راحت بشکند. فقط یک در چوبی قدیمی بود، ولی شکستنش از چیزی که فکر می کردم سخت تر بود.
 دوباره به در کوبیدم، ولی محکم سر جایش مانده بود. دوباره و دوباره تلاش کردم، ولی اتفاقی نیفتاد. شانه ام درد گرفت و به نفس نفس افتادم. گفتم: «نیما، تو امتحان کن. تو از من قوی تری.»
 نیما از جایش تکان نخورد. به شومینه خیره شده بود. نگاهش را دنبال کردم. آتش داشت از شومینه بیرون می آمد و کل کلبه را پر می کرد. پشت تمام آن دودهای و شعله ها، روح دختری با یک پیراهن کوتاه و موهای بلند و آشفته ای که تا کمرش می رسید پنهان شده بود. چشم هایش طوری بود که انگار روزها بیدار مانده بود. نگاهش قلبم را می لرزاند.
 آتش به ما رسید. هیچ راه فراری نداشتم. حس می کردم دارم می میرم. تمام بدنم می سوخت. می دانستم که از همان اول هم قدم گذاشتن به داخل این منطقه شوم کار خطرناکی بود. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. پشیمان بودم؛ از همه چیز، ولی می دانستم که پشیمانی فایده ای نداشت. ناامیدانه گفتم: «دیگه نمی تونم. همه چیز تموم شد.»
 به محسن و نیما نگاهی انداختم. اشک هایم سرازیر شد. اشک هایم بلافاصله بخار شدند و به هوا پرواز کردند. با فکر کردن به اینکه دیگر مادر و دریا را نخواهم دید، نفسم گرفت. به سرفه افتادم.
 به سمت آن شبح نحس قدم برداشتم. روی یک صندوقچه چوبی نشسته بود، انگار می خواست از آن در برابر آتش محافظت کند؛ هر چند هیچ کدام از وسایل داخل کلبه آسیبی نمی دیدند.
 شبح رنگ پریده فریاد زد: «ف‌... فکر کردی می تونی ب... ب... به همین راحتی راز ا... این کلبه رو فاش ک... ک... کنی؟» صدایش در اتاق طنین انداخت.
 گفتم: «قسم می خورم درباره‌ش به هیچ کس چیزی نگم. قسم می خورم!»
 چهره آن دختر کمی نرم تر شد. شانه هایش را شل کرد و شعله ها را به سمت شومینه هدایت کرد. شعله ها آرام گرفتند، گرگ ها زوزه نکشیدند و طوفانی نوزید.
 به زمین افتادم. کف کلبه، سرد و سخت بود و بوی دود می داد. دیگر درد نداشتم؛ انگار نه انگار که لحظه ای پیش در میان شعله های آتش بودم. بلند شدم و به شبح دختر چشم غره رفتم. او لبخند خشکی تحویلم داد و گفت: «پ... پس قسم خوردی؟»
 سرم را به نشانه تایید تکان دادم. پرسیدم: «تو کی هستی؟»
 «خ... خودت کی هستی؟»
 «من کارنم. من و دوستام گم شدیم. فقط داریم سعی می کنیم راه خونه رو پیدا کنیم.»
 با حالت حق به جانبی پرسید: «پ... پ... پس چرا اینجایی؟»
 با سوالش جا خوردم. نمی دانستم چه جوابی بدهم. «چون...»
 نیما گفت: «چون دنبال جایی بودیم که توش بخوابیم.»
 محسن به او سقلمه زد. به آنها چشم غره رفتم. دختر نخودی خندید. «پ... پس دارید دروغ م... م... میگید. شما هم م... مثل بقیه می خ... خ... خواید سر از ر... راز اینجا د... در بیارید.»
 با دستپاچگی گفتم: «نه! طوری که فکر می کنی نیست!»
 دختر پشت چشم نازک کرد، انگار داشت با نگاهش می گفت: «پس قضیه چیه؟»
 دست هایم مثل دو تکه یخ شده بودند. «خب، آره. ما هم مثل بقیه کنجکاو شدیم.»
 دختر به صندوقچه ای که روی نشسته بود نگاهی انداخت و پاهایش را جمع کرد. «بعضی از ر... ر... رازها هست که بهتره ه... هیچ وقت ازشون س... س... سر در نیاری.»
 متوجه چیزی شدم. او دیگر نه اخمی روی صورتش بود، نه پوزخندی. چهره غمگینی به خود گرفته بود. حس بدی نسبت به آن راز داشتم. انگار حقیقت تلخی پشت آن همه نحسی و ویرانی بود. تلاش کردم سر از آن راز در بیاورم. برایم مهم نبود که حقیقت چه بود. «قضیه چیه؟»
 سرش را محکم تکان داد و به من توپید. «به ت... تو ربطی نداره. ب... ب... بهتره همین الان پ... پ...» آنقدر عصبی شد که نتوانست حرفش را ادامه دهد.
 به او نزدیک شدم. چشم هایش را محکم بست و صندوقچه را عقب کشید. جیغ کشید: «ج... جلوتر نیا!» صدایش در کلبه طنین انداخت.
 دختر خودش را به صندوقچه چسباند. نمی توانستم از خیر آن صندوقچه بگذرم. صندوقچه تمام رازهایی که پشت آن جنازه های داخل جنگل و خرابه های کلبه بود، فاش می کرد. سرش داد کشیدم: «اون رو بده به من!»
 به جلو هجوم بردم، ولی او صندوقچه را عقب تر برد. آنقدر عقب رفت تا صندوقچه به یکی از تخته های کف زمین گیر کرد و با صدای بلندی روی زمین افتاد.
 وقتی کلاس دوم بودم، هیچ وقت به بچه های بزرگتر مدرسه اعتماد نداشتم. همیشه به آنها به چشم موجوداتی ترسناک و غول پیکر نگاه می کردم.
 در یکی از معمولی ترین روزهای جمعه، آراز را در نزدیکی مغازه کریستال فروشی "مه سیما" دیدم. آراز ساکت ترین و گوشه گیر ترین کسی بود که در مدرسه دیده بودم. او دردسرساز ترین کلاس ششمی مدرسه بود. آخرین بار او را در خانه سرایدار مدرسه پیدا کرده بودند.
 همیشه چهره اش طوری بود که انگار کسی تعقیبش می کرد. همیشه کنجکاو بودم بدانم که چه چیزی در ذهنش می گذشت.
 آراز به سمت سوپرمارکت آن طرف خیابان رفت و جعبه بزرگی را که در دست داشت، با احتیاط روی زمین گذاشت. سراسیمه اطراف را برانداز کرد و بعد با قدم های بلند از مغازه بیرون رفت.
 مادر به من سفارش کرده بود که از آن مغازه بسته ای دستمال کاغذی بخرم. وارد مغازه شدم و پرسیدم: «دستمال کاغذی دارید؟»
 مغازه دار گفت: «توی انبار چند بسته دارم. الان بر می گردم.»
 روی جعبه ای که آراز گوشه مغازه گذاشته بود نشستم و منتظر ماندم تا مغازه دار برگردد. شروع کردم به شمردن قوطی های کنسرو داخل قفسه ها؛ تا جایی که نفهمیدم چه زمانی آراز وارد مغازه شد. وقتی با صدای بلند نفسش را بیرون داد، تازه به خودم آمدم و فهمیدم که آراز با چشم هایی خشمگین به من خیره شده بود. فریاد زد: «از روی جعبه بلند شو!»
 جارویی را که جلوی در بود برداشت و با آن محکم به پهلویم کوبید. مثل موشی که لانه اش را پیدا کرده باشند، از جا پریدم.
 آراز جعبه را بلند کرد و آن را به یکی از شانه هایش تکیه داد. به من چشم غره رفت. خواستم پشت پیشخان پنهان شوم، ولی محکم به آراز خوردم. جعبه لغزید و با صدای محکم به زمین برخورد کرد. از داخلش صدایی شبیه صدای شکستن شیشه آمد. مغازه دار خودش را رساند و به سمت جعبه دوید. جلوی جعبه چمباتمه زدم. «بذار کمکت کنم.»
 جعبه تقریبا جلوی پایم له شده بود و ظرف های داخلش شکسته بودند. سعی کردم خرده شیشه ها را بردارم، ولی تکه هایش دستم را می خراشیدند.
 چند لحظه بعد، چند نفر به داخل مغازه هجوم آوردند. صاحب کریستال فروشی مه سیما از پشت آنها راهش را باز کرد و به جعبه خیره شد. آراز با چشم های وحشت زده به او خیره شد. صاحب کریستال فروشی، کیف دوشی کوچکش را به سینه اش فشرد و گفت: «اون از مغازه من دزدی کرده!»
 باورم نمی شد که آراز یک دزد بود. روحم هم خبر نداشت که من باعث شده بودم رازش فاش شود. بدون اینکه حتی خودم هم متوجه شوم، یک دزد گرفته بودم. بالاخره از راز او پرده برداشته بودم.
 دختر جیغی کشید و جلوی صندوقچه زانو زد. در صندوقچه باز شده بود و وسایل داخلش بیرون ریخته بودند. گوسفند مینیاتوری کوچکی را که روی زمین افتاده بود در دست گرفتم. تعداد زیادی از گوسفندانی شبیه به آن جلویم افتاده بودند. به اندازه یک انگشت بودند، ولی با دقت حکاکی شده بودند. محسن را صدا کردم. «این ها رو ببین!»
 محسن و نیما که زیر راه پله کلبه پنهان شده بودند، از آنجا بیرون آمدند و کنارم نشستند. هر کدام یکی از گوسفندها را برداشتند و آنها را با دقت بررسی کردند. محسن گفت: «چه ظریف حکاکی شدن!»
 سرم را به نشانه تایید تکان دادم. نیما به سمت آتش رفت تا گوسفندی که در دست داشت را بهتر ببیند. گوسفند دیگری را از روی زمین برداشت و آن را کنار گوسفند خودش گذاشت. سرش را برگرداند و دستش را به سمت من دراز کرد. «کارن، میشه گوسفندت رو ببینم؟»
 با تعجب ابروهایم را بالا انداختم و گوسفند را کف دستش گذاشتم. نیما دوباره رو به آتش کرد و خودش زمزمه کرد: «نه، هیچ کدوم مثل این نیست.»
 خودم را به او نزدیک کردم. «چی گفتی؟»
 نیما گوسفندش را رو به من گرفت و آن را چرخاند. یک طرفش به شکل گوسفند بود، ولی طرف دیگر آن به شکل یک گرگ حکاکی شده بود. طرح فوق العاده ای بود؛ و در عین حال مرموز. حس می کردم چیزی پشت آن مجسمه چوبی پنهان شده بود. انگار آن گوسفند می خواست چیزی را به ما بفهماند.
 محسن پرسید: «معنیش چی میتونه باشه؟»
 آهی کشیدم. «نمی دونم.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.