فصل هجدهم: چوپان

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل هجدهم: چوپان

نویسنده: Writer_crow

بر خلاف چند ساعت قبل، هوا حسابی گرم تر شده بود، طوری که مجبور شدیم بارانی هایمان را در بیاوریم. نگاهی به بارانی ام انداختم. تقریبا رنگ خودش را از دست داده بود. قبل از اینکه سر از جنگل در بیاوریم، بارانی ام آبی کاربنی بود، ولی حالا بیشتر به خاکستری می زد. بارانی های محسن و نیما هم همان طور شده بودند. امیدوار شدم که این بلا سر یونیفرم مدرسه ام نیاید، چون در این صورت غیرممکن بود که با آن بتوانم پایم را به مدرسه بگذارم.
 محسن بی هوا تغییر مسیر داد و گفت: «اونجا یه رودخونه س. میتونیم یه تنی به آب بزنیم.»
 نیما گوش تا گوش لبخند زد. «خیلی وقته که هوس شنا کردم.»
 پشت سرشان رفتم. منظره رو به رویم شگفت انگیز بود. رودخانه بزرگی داشت به سرعت از آنجا عبور می کرد. ماهی ها داشتند در آب به این طرف و آن طرف شنا می کردند. مدتی بود که هوس ماهی کرده بودم. آنقدر در روزهای اخیر انار و سیب و زالزالک خورده بودم که دیگر حالم داشت از آنها به هم می خورد.
 محسن بلافاصله داخل آب پرید. «بیاید!»
 من داخل آب نرفتم، به جایش دستم را داخلش فرو کردم تا ماهی بگیرم. درست چند لحظه بعد، بدن نرم و فلس داری دستم را لمس کردم. سرم را خم کردم و به رودخانه نزدیک تر شدم تا ماهی را بهتر ببینم. قبل از اینکه بتوانم ماهی را محکم بگیرم و بیرون بکشم، ماهی سریع و چابک از لای دستانم فرار کرد و انگشتم را گاز گرفت. جیغی کشیدم و بی درنگ دستم را از آب بیرون کشیدم.
 محسن به من خیره شد. مردمک چشم هایش گشاد شده بود. «چی شده؟»
 گفتم: «هیچی، فقط ناهار امروزمون رو از دست دادیم.»
 نیما خندید و جواب داد: «فکر کنم باید باز هم زالزالک بخوریم.»
 محسن صورتش را به نشانه انزجار جمع کرد و گفت: «دیگه نه. می دونی چند وعده زالزالک خوردم؟»
 خنده ام گرفت. «پس باید بی خیال ناهار بشیم.»
 نگاهم را به سمت شرق دوختم. کمی دورتر از ما، گله ای گوسفند داشتند از داخل رودخانه می گذشتند. ناگهان بره ای از بین آن گله جدا شد و آب آن را با خودش برد. شلوارم را بالا کشیدم و در راه رودخانه ایستادم. بره به سرعت به طرفم آمد و من دست هایم را باز کردم تا بتوانم بگیرمش. بره محکم به من برخورد کرد، ولی به جای اینکه آن را بگیرم، پاهایم لغزیدند و به پشت در رودخانه افتادم. بره هم روی من افتاد و آب هردویمان را با خودش برد. به سنگی که کنار رودخانه بود تکیه دادم و بره را به زور زیر بغلم جا کردم.
 فراموش کرده بودم که به پشم و موی حیوانات حساسیت دارم. صورتم مثل انار سرخ شد و اشک در چشم هایم جمع شد. چنان عطسه ای کردم که صدایش در فضا پیچید. محسن و نیما فوری آمدند. محسن بره را برداشت و روی زمین گذاشت. بره فرار کرد و به سمت جنگل دوید. با عجله خودم را از آب بیرون کشیدم و عطسه کنان به دنبالش دویدم. «صبر کن!»
 تقریبا پنج دقیقه طول کشید تا توانستم آن را بگیرم. پایش به ریشه درختی گیر کرده بود و نمی توانست از جا تکان بخورد. پایش را به زور بیرون کشیدم. «عجب بچه شیطونی هستی.» با خودم فکر کردم: «درست مثل دریا.»

 بعد از مدرسه، تنها چیزی که دلم می خواست این بود که در خانه استراحت کنم. به محض اینکه در خانه را باز کردم، گربه درشت هیکلی جلویم پرید و به من فخ کرد. نمی دانستم از کجا وارد خانه شده. می دانستم که مادرم خانه نبود. باید دست تنها گربه را بیرون می کردم.
 به دنبال گربه دویدم. مثل جت از دستم در رفت و پشت بخاری پنهان شد. چیزی نگذشت که با پرشی بلند از پشت بخاری بیرون جست. اتاق بوی گربه جزغاله گرفته بود. عطسه ام گرفت.
 جلوی گربه پریدم، ولی از لای پاهایم رد شد و به اتاق من و دریا رفت. در را چهارطاق باز کردم و وارد اتاق شدم. فکر می کردم که دریا در اتاق بود، ولی آنجا نبود. صدایش کردم. از توی کمد صدای فین فین می آمد. در کمد را باز کردم. دریا آنجا کز کرده بود و صورتش از گریه سرخ شده بود. گفت: «تقصیر من بود. من گربه رو آوردم توی خونه.»
 انگشتم را روی شقیقه هایم فشار دادم. «چرا؟»
 «چون... چون سردش بود.»
 خنده ام گرفت. «بیا بیرون.»

 بره را به چوپانی که کنار رودخانه ایستادم بود دادم. یک قدم عقب تر رفتم. چوپان، هیکلی، سبیلو، چهارشانه و خشن بود و کمی من را می ترساند. من را از سر تا پا برانداز کرد و گفت: «ممنونم.»
 لبخندی زورکی زدم.
 از سمت راست سقلمه ای خوردم و از جا پریدم. نیما دوربین به دست رو به رویم ایستاده بود. «برو اونجا.»
 من را به سمت گله گوسفندها هل داد. گفت: «از جات تکون نخور.»
 ژست گرفتم و نیما بلافاصله از من و گله عکس گرفت. «حالا برو کنار.»
 دوباره عکس گرفت. «عالیه. دیگه کارم تموم شد.»
 رو به چوپان کردم. «خداحافظ.»
 چوپان خشکش زده بود. دستش را روی شانه ام گذاشت. پرسید: «شما تنهایید؟»
 محسن سرش را تکان داد. چوپان گفت: «خواهش میکنم امروز مهمون ما باشید. همسرم همین الان چای دم کرده.»
 محسن و نیما شروع کردند به پچ پچ کردن. نظر من را نپرسیدند. کمی بعد، محسن گفت: «حتما. خیلی ممنون.»
 من دوست نداشتم به خانه آنها بروم. به هر حال، من هم دلایل خودم را داشتم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.