انقضای عشقمان : ۱۳

نویسنده: Albatross

مامان: راست میگه بچه‌ام. حالا خداروشکر همه چی ختم به‌ خیر شد. باید فردا درمورد عقد و عروسی حرف بزنیم، خوبیت نداره این‌قدر طول بکشه. هنوز اقوام نمی‌دونن چی پیش اومده و همین‌‌طور بی‌خبر بمونن بهتره.
بابا پوفی کشید و کلافه از اتاق خارج شد. مامان هم شب‌ بخیری بهم گفت و من... .
توی دلم انگار ولوله بود! می‌خواستم از خوشحالی سوت بزنم. فردا تاریخ عقد رو مشخص می‌کردن و من و لیام برای همیشه مال هم می‌شدیم؛ ولی قبلش من یک وظیفه خیلی مهم داشتم. باید تا قبل این‌که فردا برسه، من دل لیام رو نرم کنم.
اصلاً تاب دل چرکین شده لیام رو نداشتم. دلم اون غم نگاهش رو نمی‌خواست واسه همین گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم که بعد چند بوق صدای زنی پیچید که اجباراً دوباره تماس رو گرفتم که مثل قبل جوابم رو نداد پس بهش پیام دادم.
- بیداری؟
- ...
- قهری دیگه؟
- ...
- لیام ببخشید!
- ...
- لیامم! من اشتباه کردم. باور کن واسه من هم سخت بود.
بالاخره جواب داد.
- سخت‌تر از من؟
- سلام.
- علیک، حالا چرا پیم دادی؟ کاری داری؟ می‌خوام بخوابم. چند روزی که قشنگ توی آغوش پرمهر بعضی‌ها بودم، این‌قدر آرامش بهم داده شده که همیشه خواب‌آلود و خسته‌ام!
کنایه حرف‌اش رو گرفتم.
- خودت رو بذار جای من. باور کن من بهت اعتماد دارم؛ ولی... .
- چرا ادامه نمیدی؟ ولی چی؟ شک کردی بهم دیگه نه؟
- ...
- عاشق‌ها اعتماد دارن، از همدیگه مطمئنن. فکر کنم ما به اندازه کافی عاشق نیستیم!
اول از حرفش متعجب شدم و سپس با ترس تایپ کردم.
- لیام این چه حرفیه؟ باور کن من خیلی دوسِت دارم.
- ...
- لیام مامان این‌ها فردا می‌خوان درمورد تاریخ عقد و عروسی حرف بزنن، بیا تمومش کنیم دیگه.
جوابی نداد که آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم. فردا هم باهاش حرف می‌زدم. اون حق داشت از من ناراحت باشه، خیلی.
صبحی به دستور آقاجون، خاله و عمو به این‌جا اومدن تا در حضورش تاریخ رو معین کنن. بزرگترها توی سالن نشسته بودن و من پشت‌ در گوش وایساده بودم و ناخن می‌جوییدم ببینم چی پیش میاد. خیلی استرس داشتم.
لیام هم نیومده بود و حتماً با فرود وقت می‌گذروند.
آقاجون: خب دیگه به نظرم زیادی وقت تلف کردیم. تا همین جاش هم صدای اقوام دراومده که چرا مراسم رو نمی‌گیریم. به نظرم هرچی زودتر انجام بشه بهتره.
عمو: حق با شماست نعمان‌ خان. من حرفی ندارم، هر چی شما بگید.
بابا: من هم همین‌‌طور.
لب پایینم رو گزیدم و زیر زیرکی ذوق می‌کردم تا که صدای خاله اومد!
خاله: یک‌ لحظه، یک‌ لحظه. من مخالف این وصلتم!
خشک‌زده گوشم رو از در کندم و به در بسته نگاه کردم. چی‌ چی؟!
عمو: نسترن چی داری میگی؟
خاله: شنیدین که، من با این وصلت اصلاً موافق نیستم.
مامان: وا نسترن! این دو بچه از اول هم مال هم بودن.
آقاجون: دلیل مخالفتت چیه نسترن؟ چی شد یک‌ دفعه ساز مخالف زدی؟
خاله: معلوم نیست؟ همین آقا به پسرم افترا زد که... لا اله‌ الله. حرفش هم شرم‌ آوره. بعد من پسرم رو بدم دست کسایی که اصلاً بهش اعتماد ندارن؟
مامان: نسترن خودت هم خوب می‌دونی که حامد پشیمونه. در ضمن وقتی اون جواب رو دید، مرده و غیرتش دیگه. نا‌سلامتی می‌خواست دختر بده و توقع نداشتی با خوندن جواب اون برگه آروم باشه؟
خاله: واه‌واه آبجی؟ یعنی می‌خوای بگی اگه اون مردی نمی‌اومد و نمی‌گفت جواب‌ها اشتباه شده، حالاحالاها باید پسرم تو کوچه خیابون می‌خوابید؟ این حرفت واقعاً بهم برخورد!
بابا: نسرین خانوم، من واقعاً شرمنده‌ام بابت اون حرف‌ها.
عمو بین حرف بابا گفت:
- حالا خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت، بس کن نسترن، بذار نعمان‌ خان تاریخ رو مشخص کنن. خوب نیست بیشتر از این تو دهن مردم حرف بذاریم.
خاله: اصلاً برام مهم نیست که مردم چی‌چی می‌خوان بگن. وقتی بچه بیچاره‌ام توی پارک کز می‌کرد، مگه همین مردم کاری انجام دادن؟ هنوز کناره می‌گرفتن که یک‌ دفعه خودشون به اون بیماری مبتلا نشن!
مامان: نسترن... .
خاله بین حرف مامان پرید.
- آبجی دخترت برام عزیزه درست؛ ولی باور کن دلم رضا نیست پسرم رو به کسایی بسپرم که اگه دو روز دیگه اتفاقی بیوفته، باز یقه پسرک بیچاره من رو بگیرن.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.