انقضای عشقمان : ۲۰

نویسنده: Albatross

- پشت‌ سر دیگران حرف زدن گناهه‌ها، خانوم رحیمی بزرگوار.
آب دهنم رو قورت دادم و حتی به عقب هم برنگشتم، تا که حس کردم کنارم روی پنجه پا نشست و سینی‌ای دستش بود که روش دو لیوان آب پرتقال بود.
سینی رو روی چمن‌ها گذاشت. سر سمتم چرخوند که خجول لب پایینم رو به دندون گرفته بودم و شرمنده نگاهش می‌کردم.
- راستش توی کلاس متوجه شدم از مزاحی که کردم خوشتون نیومده، واسه همین‌ هم برای عذرخواهی گفتم یک نوشیدنی، چیزی از بوفه بگیرم و خدمت شما خانوم‌های جوان برسم و مثل این‌که بحث داغی هم داشتین!
از خجالت آب شدم و سر به زیر انداختم که سرش رو با لبخندی سمت شیدا که اون هم دست کمی از من نداشت، چرخوند و گفت:
- شما گفتید، لیدا خانوم دیروز درمورد من حرف می‌زدن؟
دوباره سمتم که حالا کم مونده بود سکته رو رد کنم، چرخید.
- گفتم که بالاخره می‌فهمم! از حضور غیاب متوجه شدم.
چشمکی زد.
- خب حالا چی می‌گفتین؟ با این‌که غیبت اصلاً خوب نیست‌ها؛ ولی من می‌بخشمتون، هرچند... .
دوباره برام چشمکی زد و گفت:
- خیلی کنجکاوم بدونم چی‌ از من گفتین!
نوش‌خندی زد و بلند شد. با همون لبخند گشادش، دوباره به حرف اومد:
- با اجازه!
از پیشمون رفت که نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم.
شیدا متحیر و مبهوت گفت:
- روح‌الدین خدابیامرز نمرده‌ها، ورژن جدیدشه. همچین یدفعگی ظاهر شد که اصلاً جا خوردم.
- وای شیدا بدبخت شدم!
- خیلی گوش‌هاش تیزه.
لبم رو گزیدم.
- همه رو شنید، وای!
- بهتره اصلاً نشون ندی که چه سوتی دادی‌ها، واسه همچین آدم‌هایی باید رو گرفت. این بشر خیلی پر رو بود!
عرق روی پیشونیم رو که از شرم ریخته بود رو با پشت آستین مانتوم پاک کردم و از اون‌جایی که کلاس بعدی داشت شروع میشد، به همراه شیدا سمت کلاس‌ها رفتیم؛ اما متاسفانه با دیدن دوباره آریا که روی صندلی‌های ردیف وسطی نشسته بود، جا خوردم. شیدا که اصلاً حواسش نبود. زودی رفت تا جا بگیره. مثل دختر بچه‌های دبستانی!
من و آریا به‌ هم زل زده بودیم، آریا با لبخندی مرموز و من عادی. البته تنها کاری بود که می‌تونستم انجام بدم و فقط تونستم هیجانم رو مخفی کنم. ظاهراً بیخیال بهش، چشم‌ ازش گرفتم و کنار شیدا نشستم؛ ولی سنگینی نگاه آریا رو روی خودم حس می‌کردم.
چرا این‌قدر خودمونی بود؟ طوری باهام رفتار می‌کرد که انگار نه‌ انگار تازه دیروز باهم آشنا شدیم. یا زیادی پررو بود یا خیلی اجتماعی. در هر صورت که از این رفتارهای صمیمانه‌اش حس عجیبی داشتم. هم اکراه و هم خواستن، بینابینشون. من گیج بودم و توانایی تعادل برقرار کردن بین‌شون رو نداشتم.
زیرگوش شیدا پچ زدم.
- یارو این‌جاست.
- هوم؟
- میگم آریا این‌جاست.
نیم نگاهی به آریا که با یک پسر صحبت می‌کرد، انداختم و گفتم:
- معلوم نیست چند واحدش هماهنگ با ماست؟
- اوه اوه پس حالاحالاها باید تحملش کنیم. من که اصلاً ازش خوشم نمیاد. ایش!
- من هم همین‌‌طور، زیادی پررو و بی‌پرواست.
با اومدن استاد مکالمه‌مون تموم شد و گوش به حرف‌های استاد که زنی میان‌سال بود، سپردیم. خیلی حرف میزد و مدام به ساعتم نگاه می‌کردم ببینم کی وقت کلاس تمامه.
پوفی از خستگی کشیدم. نیم‌ ساعت دیگه هنوز باید به فک زدن‌های استاد گوش می‌کردیم. سرم رو روی میز گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. ناگهان باصدای استاد سیخ سر جام نشستم.
- خانم رحیمی!
- ب... بله استاد؟
اخم‌هاش توی هم بود، اوه اوه بیچاره شدم که!
با صدای بلندی گفت:
- حواستون کجاست؟ تو کلاسین؟
گیج گفتم:
- بله استاد.
صدای ریز خندیدن بچه‌ها اومد که با چشم‌غره شیدا، به خودم اومدم و از خجالت لبم رو گزیدم؛ ولی با صدای آریا که مزه پرونی کرد، به کل از آسمون تلپی روی زمین پرتم کردن. یعنی تا اون حد حرفش واسه‌ام سخت و سوز داشت.
آریا که به صندلیش تکیه داده و دو دستش رو پشت سرش بالش کرده بود، پا روی‌ پا انداخته گفت:
- هنوز توی خواب تشریف دارن انگار!
استاد که از این حرفش جری‌تر شده بود، با اخم گفت:
- اگه کلاسم براتون خسته کننده‌ست بفرمایید.
و به درکلاس اشاره کرد که تندی گفتم:
- نه استاد من همچین جسارتی نکردم. فقط کمی سرم درد می‌کرد، واسه همین خواستم چند دقیقه چشم‌هام رو ببندم‌.
- در هر صورت تکرار نشه.
ریز گفتم:
- چشم.
همین که استاد سمت تخته برگشت، شاکی سمت آریا چرخیدم که متوجه شدم به من زل زده. وقتی نگاه حرصیم رو روی خودش دید، یکی از دست‌هاش رو از پشت‌ سر برداشت و به علامت سکوت، انگشت اشاره‌اش رو جلوی دماغش گرفت و ل..*باش رو کمی غنچه کرد، سپس لبخندی زد و دوباره دست پشت‌ سر کرد. انگار خونه ننه‌شه! مثلاً حواسش رو به کلاس درس داد. من هم نفسی پر فشار بازدم کردم و درست سر جام نشستم.
همین که استاد از در کلاس بیرون شد، با قدم‌های بلندی سمت آریا که داشت جزوه‌هاش رو مرتب می‌کرد، رفتم و وقتی بهش رسیدم، با کف دو دست‌هام محکم روی میزش کوبیدم که نه تنها خودش بلکه چند نفری هم که اون نزدیکی‌ها بودن از صدای بلند یکه خوردن.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.