داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۳

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هرماینی:

بازگشت به زمان حال 

وقتی به آن خاطره فکر می کردم قهقه ای آرام از لب هایم بیرون آمد. وقتی فهمیده بودیم واقعا چه اتفاقی برای اسکبرز افتاده است واقعا می خواستم هی این را توی سر رون بزنم و بگویم که حق با من بود. البته، از آنجایی که من شخص بالغی بودم، می دانستم که در آن مکان، زمان مناسبی برای خودپسندی نیست. به ساعتم نگاه کردم. ساعت یازده صبح بود. قطار چند لحظه ی دیگر می رسید و هنوز هیچ نشانی از دوستانم نبود. ناگهان، برق موهایی قرمز و موهایی سیاه را می بینم. قلبم به سینه ام مشت می زند. کروکشکس را از بغلم بیرون می کنم بلند می شوم و به سمتشان می روم. وقتی می بینم که فقط هری و جینی هستند متوقف می شوم. دست های هم را گرفته بودند و وقتی دیدند من به آن خیره شده ام دست همدیگر را ول می کنند. در برابر چرخاندن چشم هایم مقاومت می کنم. واقعا؟ آن ها فکر می کنند من انقدر احمق هستم؟ جینی گفت: هرماینی! دلم برات تنگ شده بود.》و من را در آغوش می کشد. گفتم: منم دلم برات تنگ شده بود.》او را رها می کنم تا هری را هم در آغوش بگیرم. پرسیدم: چطورین؟》هری جواب داد: من عالیم.》و رهایم کرد. آه کشیدم و گفتم: کاش رون اینجا بود. امید داشتم ببینمش.》هری نگاه خنده داری به من انداخت. گفت: رون طبق معمول داره می دوئه. همیشه دیرشه. نگران نباش. الان پیداش می شه.》هری درحال خواندن ذهن من این حرف را زد. احساس کردم گونه هایم می سوزد. سر تکان می دهم. ما سه نفر به سمت جایی که کروکشکس را رها کردم می رویم. قطار تازه آمده بود و صدایش گربه را ترساند و او در آغوش من پرید. خندیدم. 
_ هنوزم اون جونور خونین رو به عنوان یه حیوون خونگی داری، نه؟》صدایی آشنا با تمسخر از پشت سرم این حرف را زد. بگشتم تا ببینم او کیست تا آن را دیدم. پسری مو قرمز داشت به من پوزخند می زد. موهایش به هم ریخته بود و روی ابرو هایش ریخته بود. کراوات طلایی و قرمز گریفیندور از گردنش آویزان بود. یقه ی پیراهن سفیدش باز بود و هر دو دستش را در جیب های شلوارش فرو کرده بود. رون، حدود چهار اینچ ( ۱۰ سانتی متر ) بلندتر از آخرین باری که او را دیده بودم به نظر می رسید. چشم های آبی اش به چشم های قهوه ای ام خیره شده بودند. پاهایم سست شدند و همه ی تلاشم را کردم تا زمین نخورم. من به اندازه ی او با تمسخر پاسخ دادم: هرچی باشه بهتر از اون موش بوگندوییه که تو به عنوان حیوون خونگی داشتی.》رون یکی از لبخند های کج، تنبل و نیمه درخشانش را به من تحویل داد. دندان های صافش معلوم شدند. قلبم به سینه ام مشت می کوبد. کروکشکس را رها کردم. بدون فکر کردن به طرف رون دویدم و دست هایم را دور گردنش حلقه کردم. در کمال تعجب، او دست هایش را دور من حلقه کرد و بلندم کرد و به همه طرف چرخاند، در حالی که پاهایم در اطراف شعله ور بودند. رون در موهای وز شده ام گفت: دلم برات تنگ شده بود، هرماینی.》من را به آرامی روی زمین گذاشت. لبخند زدم و سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم تا اینکه هری و جینی را دیدم که با پوست خندهای طنز آمیز روی صورتشان به ما خیره شده اند. سرخ شدم و رون به طرز ناخوشایندی سرفه کرد. درست در همان لحظه، قطار سوت بلندی به صدا در آورد و به ما علامت داد که سوار شویم. رون گفت: امم... خب بهتره بریم، قبل از اینکه قطار بدون ما حرکت کنه.》سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. پایم به چیزی گیر کرد و نزدیک به زمین بیفتم اگر یک بازو من را نمی گرفت. رون من را بالا گرفت. سرخ شدم. رون گفت: تو فقط دستت رو با اون خوک پر کردی.》او به گربه ام اشاره می کند. قبل از اینکه بتوانم اعتراض کنم او چمدان من و چمدان خودش را برداشته بود و به سمت قطار رفته بود. من، همراه با هری و جینی، سوار قطار شدیم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.