داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۳۰

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان راوی:

همه به جز رون، دور میز شام نشسته بودند و منتظر شام خوشمزه ای بودند که مالی تمام آن روز مشغول درست کردن آن بود. مالی چوب دستی اش را تکان داد و همه ی غذاهای روی کابینت آشپزخانه روی هوا شناور شدند و به سمت میز شام آمدند. چند ثانیه ی بعد خود مالی هم آمد و پشت میز، روی صندلی همیشگی اش نشست. آرتور مجبور شده بود تا دیر وقت کار کند اما حتما تا چند ساعت آینده به خانه برمی گشت. رون بالاخره وارد اتاق غذا خوری شد و کنار هری نشست که رو به روی هرماینی نشسته بود. رون که نشست، هرماینی سرش را بالا آورد و به او لبخند زد. قلب رون تقریبا از تپش ایستاد. بعد از چند دقیقه رون به خود آمد و برای خودش غذا کشید. جینی پرسید: مگه بابا تا الان نباید خونه می بود؟》و هویجی را در دهانش گذاشت. مالی گفت: توی وزارت خونه نگهش داشتن و مجبور شد کار های اداری لحظه ی آخری رو انجام بده. فکر کنم تا یه ساعت دیگه باید اینجا باشه.》حدود سی دقیقه ی بعد، همه غذایشان را تمام کرده بودند و منتظر دسر خوشمزه ای بودند که مالی درست کرده بود. رون بدون اینکه فکر کند با پایش از زیر میز به مچ پای هرماینی لگدی زد. او محکم نزد، ولی هرماینی از جایش پرید و جیغ کشید. همه به هرماینی نگاه کردند، به جز رون که از هرگونه ارتباط چشمی با او اجتناب کرد. فرد پرسید: خوبی هرماینی؟》جورج پرسید: پرش ناگهانی؟》 و خندید. هرماینی سرخ شد و تلاش کرد تا کلمات درست را پیدا کند و گفت: اممم... فکر کردم که یه... خب، عنکبوت بود و جیغ کشیدم.》رون سرخ شده بود اما از جواب هرماینی آسوده شده بود. او همچنان به طرز وحشتناکی احساس خجالت می کرد. فرد و جورج هر دو به چهره های سرخ رون و هرماینی نگاه کردند و ریز ریز خندیدند. جورج گفت: پس این توضیح می ده که رونی کوچولو چرا سرخ شده. اون از عنکبوت ها وحشت داره.》هرماینی عصبی خندید. فرد ابروهای قرمزش را بالا برد و به جورج گفت: راستی، صحبت از صورت های قرمز شد...》چشمکی زد و رو به جورج ادامه داد: وقتی نامه ی آنجلینا رو خوندی قرمز شده بودی.》جینی درحالی که آب در گلوی هری پرید، خندید. هرماینی و رون با تعجب به صحبت های فرد گوش دادند. رون حیرت زده پرسید: آنجلینا جانسون؟ همون دختری که به جشن یول بال بردی؟》جورج دهانش را برای پاسخ باز کرد اما فرد جلوی او را گرفت. فرد مشتاقانه سر تکان داد و گفت: از وقتی که از هاگوارتز فارغ التحصیل شدیم و مغازه ی خودمونو راه انداختیم، آنجلینا هر یه شنبه به مغازه می اومد. اون همش می خواست جورج رو ببینه و آره دیگه...》جینی مثل خواهر شوهر های فضول که باعث خنده ی هرماینی شد پرسید: این درسته؟》و مثل بچه ها روی صندلی اش بالا و پایین پرید. واضح بود که این برای همه شوکه کننده بود. هیچ کس فکر نمی کرد جورج به دختری علاقه داشته باشد. او قبلا هرگز به دوست داشتن دختری اشاره نکرده بود. این همان دختری بود که او به یول بال برده بود اما هیچ کس جز فرد نمی دانست نام او چیست. بنابراین همه فکر می کردند که دختر ها الویت اصلی جورج نیستند. خبر علاقه ی جورج به دختری بسیار هیجان انگیز بود. جورج با ناراحتی حرف های فرد را تایید کرد. جورج گفت: فکر کنم آنجلینا فقط به من... عادت کرده.》فرد توی کمر جورج کوبید و گفت: انقدر کودن نباش! اون تو رو دوست داره. سعی نکن انکارش کنی. من یکی از نامه هاتون رو خوندم. " به طرز وحشتناکی دلم برات تنگ شده، عشق من، برای همیشه جورج تو. " همون نامه ای که صبح به آنجلینا نوشتی...》جورج داد زد: فرد! جهنم خونین. تو نامه های من رو می خونی؟》فرد بیشتر خندید. 
_ جورج! من در مورد فحش دادن اونم سر میز شام، بهت چی گفته بودم؟》همه به سمت صدا برگشتند. آرتور ویزلی بالاخره از سرکار برگشته بود.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.