داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۲۸

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان رون:

_ دوستت دارم رونالد ویزلی.》
این آخرین چیزی بود که قبل از اینکه کامل به خواب فرو بروم شنیدم. شاید هم یک رویا بود اما خیلی واقعی به نظر می رسید. خب، گاهی اوقات رویاها می توانستند واقعی به نظر برسند. چه واقعیب ود و چه نبود، به من آنقدری آرامش داد که به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای قطار از خواب پریدم. چشمانم را باز که کردم همه جا سیاه بود. پلک زدم تا عادی شود اما نشد. به این نتیجه رسیدم بودم که صورتم روی شکم هرماینی بود. سرم را بلند کردم. هرماینی خوابیده بود. به آرامی بلند شدم و سعی کردم او را بیدار نکنم. نشستم و در حالی که خمیازه می کشیدم به بدنم کش و قوسی دادم. بعد متوجه شدم که هری و جینی در بغل هم خوابیده بودند. اما من که بودم که خودم را وسط عشق آن ها بی اندازم؟ من می دانستم که آن ها مخفیانه با هم قرار می گذاشتند. من نمی دانستم که کِی آن ها اعتراف کرده بودند اما باید برای هفته ها قبل می بود. من برای آن ها خوشحالم بودم، فقط کاشکی با من صادق باشند. درست بود. من نسبت به دوست پسر های سابق جینی بسیار وحشیانه رفتار کرده بودم. آهی کشیدم. فکر کنم وقتی آماده بودند به من خواهند گفت. اما اگه هری درست با خواهر من رفتار نمی کرد من دیگر... خب. خودتان می دانید. 
_ رون.》هرماینی به آرامی نامم زمزمه کرد. چشمانش را کامل باز کرد و به نور آفتابی که از پنجره به داخل می آمد نگاه کرد. به او لبخند زدم و او پرسید: رسیدیم؟》گفتم: آره.》قطار سوتی کشید و به مسافران علامت داد که وقت پیاده شدن بود. به هری و جینی نگاه کردم و به هرماینی گفتم: پس من می رم و تو هری و جینی رو بیدار کن. اگه من بکنم... فکر نکنم این راهی باشه که اونا دوست داشته باشن من از رابطه ی پنهانیشون با خبر بشم‌.》 به سمت در کوپه رفتم و درست قبل از اینکه در را باز کنم هرماینی گوشه پیراهنم را کشید. به ست او برگشتم‌. کتم را به سمتم دراز کرد و گفت: بیا، اینم کتت. ممنونم.》لبخندی زدم و از کوپه خارج شدم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.