داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۹

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان رون:

به سقف خیره شدم و شروع به ضربه زدن با انگشت هایم روی شکمم کردم. ذهنم مدام به اتفاقی که دیشب افتاده بود پرواز می کرد. 
_ احمق!
چرا من رفتم و سعی کردم هرماینی رو ببوسم؟ این کار از من بعید بود. هرماینی احتمالا نظرش راجب من عوض شده بود. نفس عمیقی کشیدم. آن فقط یک اشتباه احمقانه بود. فقط نتوانسته بودم جلوی خودم را بگیرم. البته تقصیر خودش بود. اگر آن هرماینی لعنتی تمامی مدت آنقدر زیبا نبود، نمی خواستم او را به دیوار بکوبم و تا نفس کم بیاورم او را ببوسم. من کمی دراماتیک رفتار کرده بودم. 
_ رون؟》
سرم را به سمت چپ چرخاندم و هری را دیدم که در آستانه ی در ایستاده است. گفتم: بله؟》هری ابرو هایش را بالا برد و گفت: صبحونه! دوست داری بیای پایین؟》گفتم: آره. تو برو. من یکم دیگه میام.》هری رفت. کمی دیگر دراز کشیدم و فکر کردم. سپس خودم را با زور از تخت خواب بیرون کشیدم لباسی به تن کردم. وقتی از خوابگاه خارج شدم و به اتاق مشترک رفتم، هرماینی را دیدم که روی مبل نشسته بود. مکانی که تقریبا... بوسیدیم. قبل از اینکه به سمتش بروم، نفس عمیقی کشیدم. وقتی فقط چند قدم با او فاصله داشتم، ایستادم. او ابتدا متوجه من نشد. او بیش از حد غرق کتاب بود و به اینکه مزاحم او شوم، با لذت به او نگاه کردم که چشمانش به طرز وحشتناکی تند روی صفحه ی کتاب حرکت می کردند. هر چند یک بار با دندان هایش لب پایینش را گاز می گرفت. انگار چیزی که داشت می خواند خیلی جالب بود. انگار نمی خواست آن صفحه تمام شود. لبخند ملایمی زد و و نتوانستم در مورد چیزی که می خواند کنجکاو نباشم. شاید بعدا برای سرگرمی کتاب را بخوانم. هرماینی یک نشانک بین صفحات کتاب قرار داد . به بالا نگاه کرد و با دیدن من جیغی کشید. هرماینی داد زد: رون! چند دقیقست که اونجا وایسادی؟》شانه بالا انداختم و به دروغ گفتم: تازه اومدم.》سرش را تکان داد و گفت: بیا بشین.》قبل از اینکه بنشینم، آب دهانم را قورت دادم. ما در یک سکوت ناخوشایند نشستیم. حرفی نزدم. دقیقا باید به کسی که تقریبا او را بوسیده بودم چه می گفتم؟ قبل از اینکه با سوت یک آهنگ را بنوازم، جلوی خودم را گرفتم. هرماینی به من نگاه کرد پرسید: چطور خوابیدی؟》چطور خوابیده بودم؟ من این کار را نکرده بودم. تقریبا تمام شب را بیدار بودم و به او فکر می کردم. شانه بالا انداختم و گفتم: عالی! تو چطور؟》هرماینی گفت: منم همینطور. خوب خوابیدم.》گفتم: خوبه.》اوضاع خیلی ناخوشایند بود ولی بدتر از آن روزی نبود که در سال پنجم گونه ها و پیشانی اش را بوسیدم. ولی آن فقط گونه ها و پیشانی اش بود. لب هایش نبود. شنیدم که هرماینی نفس عمیقی کشید و بدنش را کاملا به سمت من چرخاند. من هم همین کار را کردم. هرماینی گفت: رون...》حرفش را قطع کردم و گفتم: متاسفم.》و بعد اضافه کردم: برای... دی دیشب.》گفت: اوه!》او فورا متوجه شد که به چه چیزی اشاره می کنم. گفت: متاسفی؟》گفتم: آره. من نباید اون کار رو می کردم. خب، تقریبا انجامش دادم.》او فقط به من خیره نگاه کرد. گفتم: من... من فقط یه جورایی گرفتار اون لحظه شدم و تو خیلی زیبا به نظر می رسیدی و...》جلوی حرف زدن خودم را گرفتم. داشتم زیادی حرف می زدم. با غم گفتم: به هر حال، تو حتما منو از خودت دور می کردی.》وقتی به هرماینی نگاه کردم او عصبانی بود و نمی دانستم که چرا. او آه ناامیدانه ای کشید و گفت: رون! تو نباید واکنش دیگران رو تا وقتی که هیچ ایده ای نداری تصور کنی.》از لحن تند او گیج شدم. ادامه داد: تمام چیزی که می خوام بگم اینه که اگه یه ذره از مخت استفاده کنی، اگه یه ذره جسارت و جرات داشتی، من تو رو از خودم دور نمی کردم.》قبل از اینکه فرصتی برای صحبت کردن یا پردازش صحبت های او داشته باشم، هرماینی روی پاهایش ایستاد و با عجله و عصبانیت از اتاق مشترک بیرون رفت... و من... من را با چهره ای داغ و قلبی که به طرز وحشتناکی تند می زد، تنها گذاشت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.