داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۲

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هرماینی:

از دیوار آجری گذشتم. منتظر قطار سریع السیر هاگوارتز بودم. یک ساعت زودتر رسیده بودم. به اطراف سکو نگاه کردم. آن ها را ندیدم. آن ها باید تا الان اینجا باشند. قرار شده بود زود همدیگر را ببینیم. با کروکشکس در بغلم به سمت نزدیک ترین نیمکت رفتم. نشستم. به آرامی خز نرم زنجبیلی گربه ام را نوازش کردم. رون همیشه از این گربه متنفر بود. آهی می کشم. چشمانم را می بندم و به سال سوم برمی گردم.

فلش بک
 من، هری و رون به سمت هاگرید می رفتیم. می خواستیم قبل از صدور حکم باک بیک با او صحبت کنیم. از درهای غول پیکر هاگوارتز که به بیرون منتهی می شد گذشتیم. حال من خوب بود. گفتم: روز دوست داشتنی ایه، نه؟》سرعتم را بیشتر کردم. رون گفت: آره، به شرطی که آدم تیکه تیکه نشده باشه.》رون به طرز چشمگیری فریاد زد. چشمامو به سمتش چرخوندم و فهمیدم که دارد به کجا می رسد. هری وحشت زده پرسید: چی؟》با اعتماد به نفس و بدون توجه به لحن مسخره ی رون توضیح دادم: رونالد موشش رو گم کرده.》رون فریاد زد: من اون رو گم نکردم. گربه ی تو اون رو کشت.》من گفتم: آشغال.》رون گفت: همچنین. هری! تو دیدی که اون جونور خونین همیشه این اطراف پرسه می زنه. حالا هم اسکبرز رو خورده.》هری فقط سرش را تکان داد. نمی دانست باید چکار کند. ما همیشه این گونه می جنگیدیم و او به سرعت یاد گرفته بود که دخالت نکند. سرش داد زدم: خب، شاید بهتره حیوونت رو پیدا کنی.》رون گفت: من او را گم نکردم. گربه ی تو اون رو کشت.》گفتم: اون این کار رو نکرده.》رون گفت: چرا کرده.》گفتم: نکرده.》رون گفت: کرده.》مشاجره ی ما تا خانه ی هاگرید ادامه داشت.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.