داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۶

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هری:

رون در مورد چیزی حرف می زد. اما صادقانه من اصلا روی حرف هایش تمرکز نداشتم. ذهنم نمی توانست به مکالمه ای که در قطار داشتیم پرواز نکند. رون گفته بود: هممون می دونیم که تو با دین توماس قرار می ذاری.》جینی ویزلی یک جادوگر باهوش بود. او همیشه تصمیم های هوشمندانه و عاقلانه ای می گرفت و من همیشه او را بخاطر آن تحسین می کردم. به همین دلیل است که از تصمیم او برای دوستی با دین توماس متعجب شدم. دین توماس. مدت زیادی است که دین را می شناختم. با توجه به اینکه در پنج سال گذشته با او در یک خوابگاه خوابیده بودم، می خواهم بگویم که او را به خوبی می شناختم. جینی را هم می شناختم و با توجه به این موضوع، فکر نمی کردم دین برای جینی مناسب باشد. او لیاقت کسی را داشت که سرنوشت خوبی در انتظارش باشد، کسی که در زندگی اش هدف داشته باشد ، کسی که... اوه، نمی دانم. انتخاب شده باشد. شاید؟ من و رون به پیاده روی خود ادامه دادیم. به سمت راست نگاه کردم. جینی را در حال گپ زدن با نویل و لونا دیدم. آه کشیدم‌. اینطور نبود که من او را دوست داشتم. خب، واقعا او را دوست داشتم. او باهوش، بامزه و... زیبا بود. رون پرسید: خوبی هری؟》 دستش را جلوی صورتم تکان داد و من را از خیال هایم بیرون کشید. پرسیدم: چی؟》چند بار پلک زدم و سعی کردم مکالمه مان را به خاطر بسپارم. رون پرسید: اصلا گوش می دی چی دارم می گم؟》گفتم: متاسفم.》رون پرسید: حالا که کاپیتان تیم کوییدیچ شدی، برای کوییدیچ هیجان زده ای؟》گفتم: اوه! آره هیجان زده ام.》اما چشمانم به سمت جینی برگشت. گفتم: رون، من بلافاصله بر میگردم.》قبل از اینکه او بتواند پاسخ دهد من برای پیوستن به نویل، لونا و جینی دویدم. لونا با لبخند گفت: هری!》نویل گفت: هی! هری.》گفتم: سلام بچه ها.》با شوخی به جینی گفتم: برای شطرنج جادویی آماده ای؟ می خواستم از رون بپرسم، ولی منم دلم می خواد برنده شم.》خندید. ضربان قلبن بالا رفت. جینی موهای قرمز بلندش را مرتب کرد‌. با بازیگوشی پرسید: یعنی می گی من می بازم؟》خندیدم و گفتم: نمی شه مطمئن بود که می بری.》خندید. گفت: غرور قبل سقوط میاد هری. دوست دارم باهات بازی کنم اما نمی تونم. به دین قول دادم که قبل از شام باهاش ملاقات کنم و فکر کنم الان دیگه باید برم.》قلبم در اندوه غرق شد. حسادتی وحشتناک مثل آتش در وجودم زبانه کشید. گفتم: اوه! باشه.》جینی قبل از رفتن، لبخند زد. ناگهان ضربه ای پشت شانه ام حس کردم. برگشتم و لونا را دیدم که به من لبخند می زد. گفت: من می تونم باهات بازی کنم‌. اما قبلش باید یادم بدی.》لبخند زدم و گفتم: در واقع، فکر کنم وقتش باشه که به سالن عمومی برم و چمدونم رو باز کنم. در هر حال، ممنونم.》برایشان دست تکان دادم و به سمت رون که کمی دورتر ایستاده بود رفتم و با او همگام شدم. رون پرسید: جینی کجا رفت؟》جواب دادم: فکر کنم رفت پیش دین.》رون سرش را تکان داد و باهم، به سمت سالن عمومی گریفیندور، حرکت کردیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.