داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۲۰

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان لاوندر:

از رون پرسیدم: منظورت چیه که ما کریسمس رو باهم نمی گذرونیم؟》رون آهی کشید و گفت: چون من هر سال اون رو با خوانواده ام می گذرونم.》گفتم: امسال فرق داره. تو دیگه یه دوست دختر داری.》دلم می خواست فریاد بزنم. این اولین کریسمس ما به عنوان یک زوج بود و او نمی خواست آن را با من بگذراند؟ من حتی یک لباس کریسمس خریده بودم که بپوشم. رون دوباره آه کشید و گفت: می دونم! به من اعتماد کن. می دونم.》سپس چیزی را زیز لب زمزمه کرد که متوجه آن نشدم. چشمانم را تنگ کردم و پرسیدم: چرا من نمی تونم با تو بیام؟ دوست نداری با خانوادت ملاقات کنم؟》رون سریع پاسخ داد: نه!》گفتم: نه؟》رفتم و کنارش نشستم. ادامه دادم: از من خجالت می کشی؟》رون نگاه خنده داری به من انداخت و گفت: نه! من خجالت نمی کشم. فقط فکر می کنم یکم زوده که خانواده ام رو ملاقات کنی. این فقط برای زمانیه که همه چیز جدی شه.》نفس عمیقی کشیدمو پرسیدم: فکر می کنی همین چیزی که داریم جدی نیست؟》رون چشمانش را چرخاند و گفت: لاوندر، ما فقط سه ماهه که باهم قرار می ذاریم. این زمان برای تعهد جدی کافی نیست.》آیا بدین معنا بود که او آماده نبود به من متعهد شود؟ حرف هایش بیش از آن که فکر می کرد دردناک بود. به نظر من سه ماه زمان کافی بود. فکر کرده بودم این رابطه جدی بوده و ما می توانستیم درباره ی آینده ی مشترکمان صحبت کنیم. از جایم بلند شدم و آماده پرسیدم سوالی شدم که برایم پیش آمده بود. چند روز پیش که در کتابخانه درس می خواندم گفت و گوی بین هری و هرماینی را شنیده بودم که درباره ی کریسمس هری و هرماینی با در خانه ی رون صحبت می کردند. پرسیدم: هرماینی برای کریسمس با تو میاد به خونتون؟》رون به من نگاه کرد و گفت؛ آره، منظورم اینکه شاید امسال نیاد چون... چرا می پرسی؟》گفتم: تو به هرماینی اجازه می دی کریسمس رو با تو بگذرونی اما به من اجازه نمی دی؟》رون گفت: هرماینی جزو خانواده ی منه. ما از زمانی که با همدیگه آشنا شدیم کریسمس ها رو باهم می گذرونیم.》نفس راحتی کشیدم و پرسیدم: پس اون مثل خواهرته، برات مثل جینیه، نه؟》رون گفت: او قطعا برای من مثل یک خواهر نیست.》لبخند پهنی زد و ادامه داد: اون بهترین اتفاقیه که تا حالا برام افتاده.》گفتم: من اصلا دوستی شما دوتا رو درک نمی کنم. چه نوع دوستی برای دو ماه تو رو نادیده می گیره فقط بخاطر اینکه دوست دختر داری؟》با لکنت گفت: من... من نمی دونم. اون از یه چیزی ناراحته. یه موقع هایی فکر می کنم که شاید تقصیر من باشه که ما باهم صحبت نمی کنیم.》پرسیدم: چرا فکر می کنی تقصیر خودته؟》رون گفت: چون من تو رو به اون انتخاب کردم. منظورم اینکه من زمان زیادی رو با تو می گذرونم و دیگه نمی تونم با هیچ کدوم از دوستانم حتی هری وقت بگذرونم.》گفتم: ببخشید که می خوام با دوست پسرم وقت بگذرونم‌.》به سمت شومینه رفتم و ادامه دادم: تازه، تو اصلا نباید برات مهم باشه که دیگران چی فکر می کنن، به خصوص اون هرماینی.》رون و بلافاصله بلند شد و گفت: من به میون اهمیت می دم.》پرسیدم: چرا به من لقب نمی دی؟ تو به هرماینی لقب دادی.》رون دستش را بین موهای قرمزش فرو برد و گفت: هرماینی خاصه.》فریاد کشیدم: چی؟ خاص تر از من؟》آرام باش لاوندر. منظورش این نبود. رون گقت: حرف های من رو معنی نکن. من همچین چیزی نگفتم.》گفتم: فقط نمی دونم چطر می تونی با یه فرد احمق دوست شی...》رون فاصله ی بینمان را کم را کم کرد و دستم گرفت: گفت: اگه من جای تو بودم این جمله رو تموم نمی کردم.》دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: تو منطقی نیستی. مثلا من دوست دخترتم. اما به نظر می رسه چیزی که بهش فکر می کنی هرماینیه. اون حتی کریسمس رو با تو می گذرونه. تو بهش یه لقب دادی که فقط خودت با اون لقب صداش می کنی.》رون گفت: لاوندر...》حرفش را قطع کردم: نه! بهم بگو چرا اون اونقدر برای تو اهمیت داره؟》رون آهی کشید و گفت: فکر نکنم دوست. اشته باشه جوابشو بدونی.》گفتم: ولی من می خوام بدونم.》رون تسلیم شد و گفت: خب، دروغ گفتن به تو فایده ای نداره. هرماینی از همون سال اول برای من خاص بوده و از اون زمان تا الان با هم صمیمی بودیم. بیشتر از پنج سال. من تنها کسی هستم که هرماینی را میون صدا می کنم فقط بخاطر اینکه من یک روز خیلی تصادفی اون رو با این اسم صدا زدم و اون بهم گفت که این اسم مستعار رو دوست داره و من فکر کردم که اسم قشنگی بود. بخاطر همین از اون به بعد میون صداش می کردم.》از حرف زدن رون درباره هرماینی قلبم ریخت. وقتی رون اسم هرماینی را آرود انگار تمام وجودش روشن شد. لبخند نیمه کج و معروفش که من آنقدر جذبش شده بودم روی صورتش پدیدار شد. همیشه بخاطر او لبخند می زد، نه بخاطر من. می خواستم جیغ بزنم. می خواستم گریه کنم و خودم را روی زمین جمع کنم. اما این کار را نکردم. من یک بروان بودم. قهوه ای ها ضعیف نبودند. این چیزی بود که مادرم همیشه به من یاد داده بود. گفتم: تو هنوز به سوال من جواب ندادی.》رون پرسید: کدوم سوال؟》پرسیدم: چرا هرماینی انقدر برای تو مهمه؟》رون من را دوست داشت. هی این را با خودم تکرار کردم‌. رون گفت: چون اونم به من اهمیت می ده.》من پرسیدم: اما چرا؟ چرا نمی تونی به این سوال لعنتی جواب بدی؟ نمی دونی چرا؟》رون من را دوست داشت. رون چند قدم عقب رفت و گفت: می دونم چرا.》پرسیدم: پس چرا رون؟》رون من را دوست داشت. به او نزدیک تر شدم و پرسیدم: چرا انقدر به اون اهمیت می دی؟》رون من را دوست داشت. رون ناگهان فریاد زد: چون من عاشق اونم.》نفس نفس زدم و یک قدم به عقب برگشتم. چی؟ او عاشق هرماینی بود؟ زمزمه کردم: تو عاشقشی؟》اشک هایم روی صورتم روان شدند. سرش را تکان داد و گفت: آره. من دیوانه وار عاشق هرماینیم.》با ناباوری سرم را تکان دادم و از او دور شدم. رون گفت: لاوندر، من خیلی متاسفم. هرگز نمی خواستم اینطوری این موضوع رو بفهمی.》به سمتش برگشتم و سیلی محکمی به صورتش زدم‌. رون چند قدم به عقب رفت و زیر لب فحش داد. فریاد کشیدم: چطور جرات می کنی؟》یک قدیم دیگر به سمتش برداشتم و ادامه دادم: چطور تونستی این رو به من بگی؟》رون دستش را که روی گونه اش گذاشته بود برداشت و من دیدم که خون روی گونه اش جاری شده بود. جهنم خونین. به دست خودم نگاه کردم و متوجه شدم که روی ناخنم خون بود. حتما وقتی که به او سیلی زده بودم ناخنم گونه اش را بریده بود. گفتم: رون، خیلی متاسفم. من نمی خواستم بهت صدمه بزنم. به رون نزدیک تر شدم اما او عقب رفت. گفتم: رون! لطفا اجازه بده درستش کنم. من یه طلسم بلدم...》حرفم را قطع کرد و گفت: فکر کنم برای امشب بسه.》با گفتن این حرف دور شد و از پله های خوابگاه پسران بالا رفت. هق هق کردم. من چه کار کرده بودم؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.