داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۲۲

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان جینی:

رون غر غر کرد: چرا تموم نمی شه؟》خانم پامفری با کمی عصبیانت گفت: اگه از این بچه بازی دست برداشته بودی باید تموم می شد. انقدر وول نخور.》بالاخره به درمانگاه رفته بودیم و رون تمام مدت داشت ناله می کرد. گفتم: بهش گفتم انقدر این جوری نباشه.》رون غر غر کرد و پرسید: چرا نمی تونین از جادو استفاده کنین و سریع تر تمومش کنین؟》خانم پامفری پاسخ داد: اوه عزیزم، این فقط یه خراش کوچیکه، جادو لازم نیست.》او زخم رون را بست. خانم پامفری گفت: چند روز دیگه دوباره بیا پیشم تا ببینم خوب شده یا نه.》رون سرش را به علامت تایید تکان داد. رون زمزمه ای کرد و به زمین خیره شد. گفتم: متوجه نشدم.》رون گفت: گفتم که ممنونم، برای اینکه همیشه مراقبم بودی، بعضی وقت ها احساس می کنم من برادر کوچیک ترتم تا تو خواهر کوچیک تر من. لب را گاز گرفتم و به جای پاسخ دادن دستانم را دورش حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. ابروهای زنجبیلی ام را بالا بردم و گفتم: می خوای بهم بگی گونَت چطوی زخم شد؟》سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: نه واقعا.》 سرم را تکان دادم و گفتم: می تونم یه سوال ازت بپرسم؟》او به من نگاه کرد و پرسید: چه سوالی؟》نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: چرا با لاوندر قرار می ذاری؟》به چشمانم خیره شد و گفت: شاید، خب... چون اون رو دوست دارم؟》او به جای پاسخ قطعی داشت سوال می کرد. گفتم: فضولی می کنم، اما واقعا؟》رون شانه بالا انداخت و گفتم: حدس می زنم. نمی دونم.》گفتم: تو...》تردید داشتم که باید ادامه بدهم یا نه ولی ادامه دادم: تو عاشق هرماینی ای، نه؟》رون اعتراف کرد: آره.》با اینکه من خودم از قبل می دانستم. رفتم کنارش روی تخت درمانگاه نشستم. پرسیدم: پس چرا با لاوندر قرار می ذاری؟》گفت: به همون دلیلی که تو با دین قرار می ذاری.》گفتم: رون...》رون گفت: فکر کردی من نمی دونم عاشق هری هستی؟》رون لبخند تلخی زد. من فقط مات و مبهوت به او خیره شدم. رون گفت: من اونقدراهم احمق نیستم.》سرخ شدم و به دستانم نگاه کردم. نمی دانستم چه بگویم. کی می دانست که برادرم آنقدر حواسش به من بود؟ گفتم: من نمی خواستم باهاش قرار بذارم فقط...》رون حرفم را تمام کرد و گفت: اما گذاشتی.》گفتم: آره. هر بار که می رفتم باهاش صحبت کنم، کلافه می شدم و سعی می کردم کسی باشم که نیستم. بعدش دیگه خسته و شدم و دربارش با هرماینی حرف زدم‌. او به من پیشنهاد داد. بعد با پسرای دیگه قرار گذاشتم. اول مایکل و الان دین. اما من از ته دلم واقعا هری رو می خوام.》اشکی را که نفهمیده بودم از چشمانم چکیده است را پاک کردم. رون مرا محکم در آغوش گرفت. فکر نمی کردم تا به حال آنطور توسط رون در آغوش گرفته شده باشم. رون گفت: جینی، هری دوستت داره.》پرسیدم: پس چرا با چو قرار گذاشت؟ اینکه هری من رو دوست داره یه دروغ احمقانه‌ست.》رون گفت: هر اون موقع عقلش نمی رسید، الان اون تو رو یه جور دیگه ای می بینه.》خندیدم. رون گفت: تو فقط با دین قرار می ذاری چون فکر می کنی هری هرگز تو رو اونطور که تو دوستش داری دوست نداره.》گفتم: پس بخاطر همینه که با لاوندر قرار می ذاری؟ درسته؟ چون فکر می کنی هرماینی دوستت نداره.》از آغوشش بیرون آمدم تا چهره اش را ببینم. چهره ی پسری که قسم می خورم با وجود تقریبا هفده سال سن همچنان سالی دو اینچ قد می کشید. سرش را به علامت منفی با ناامیدی تکان داد و گفت: این فرق داره.》هیچی نگفتم و مناظر ماندم تا او ادامه دهد. رون ادامه داد: هرماینی من رو دوست نداره.》فراید زدم: رون! تو داری احمق بازی در میاری. یه دلیل خوب برام بیار که چرا لیاقت هرماینی رو نداری؟》رون آه سنگینی کشید و گفت: چون من رون ویزلیم. من هیچی نیستم جینی.》لب پایینم را گاز گرفتم. رون هرگز اعتماد به نفس خوبی نداشته است. من همیشه این را می دانستم. همه این را می دانستند. اما این که این حرف را از خودش شنیدم، وقتی شنیدم که خودش را هیچ خطاب کرد دلم شکست. گفتم: خودت می دونی که این درست نیست.》رون خندید و با تمسخر گفت: جفتمون می دونیم که این درسته. اجازه بده به دستاورد های قبلی من یه نگاه بندازیم. بیل به زودی ازدواج می کنه. چارلی توی رومانی در حال کار با اژدها هاست. پرسی توی وزارت سحر و جادو کار می کنه. فرد و جورج مغازه ی جون خودشون را باز کردن‌. من چی کار کردم؟ هیچی!》می خواستم جوابش را بدهم اما صدایی آشنا حرفم را قطع کرد: این درست نیست. خودتم می دونی. تو انواع و اقسام کارها رو انجام دادی. کارهای شجاعانه. می ترسی به اونا اعتراف کنی. می ترسی که به اندازه کافی خوب نباشن.》با تعجب به اطراف نگاه کردیم و هرماینی را دیدیم که چند قدمی تخت ایستاده بود‌.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.