داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۱۶

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان لاوندر:

دو ساعت از پیروزی گریفیندور گذشته بود و همه در سالن عمومی گریفیندور در حال جشن و پایکوبی بودند. من روی یکی از صندلی هایی که کنار میز شطرنج قرار داشت نشسته بودم و با لذت به رون نگاه می کردم. پروتی کنار من نشسته بود و کتاب می خواند. او زیاد به کوییدیچ علاقه نداشت ولی همیشه برای تماشای بازی با من می آمد. رون را دیدم که به سمت هرماینی می دوید. چرا؟ چرا از بین این همه گزینه های بهتر، از همه ی دخترانی که می توانست داشته باشد او را انتخاب کرد؟ دندان هایم را روی هم فشردم. رون یکی از دست هایش را به آرامی دور هرماینی پیچید و او را در آغوش عمیقی کشید. ای کاش آن بازو های محکمش را دور من حلقه می کرد. رون حتی نسبت به سال قبل بلند تر شده بود. او نسبت به سال گذشته چهار اینچ قد کشیده بود. موهای قرمزش زیبا تر شده بودند و حتی نمی توانستم به زیبایی چشم های آبی اش فکر کنم مبادا یک وقت دیوانه شوم. رون یک لیوان آب کدو حلوایی برداشت و به هرماینی داد. ای کاش یک لیوان آب کدو حلوایی به من می داد. دختری به طور تصادفی با هرماینی برخورد کرد و باعث شد آب کدو حلوایی توی صورت هرماینی بپاشد. پوزخند زدم و با خودم گفتم: اونقدر ها هم عالی نیستی، خانم دانشمند.》رون درحالی که آب کدو حلوایی را با دستمال از صورت هرماینی پاک می کرد، می خندید. رون دستمال را روی لب ها و گونه های هرماینی کشید. هرماینی سرخ شد. دختره اصلا آدم بود که سرخ شود؟ هرماینی حتی رون را دوست هم نداشت. من گفتم: ازش متنفرم.》پروتی بدون اینکه سرش را از کتابش بلند کند پرسید: از کی متنفری لاوندر؟》گفتم: گرنجر!》پروتی خمیازه کشید و گفت: این چیز جدیدی نیست.》من ناامیدانه فریاد زدم: پروتی! چرا نمی فهمی رون رو دوست دارم؟》پروتی گفت: لاوندر! الان پنج ساله که می گی دوستش داری. متاسفم، ولی اگه دروغ نمی گی که اون رو دوست داری، پس یه کاری کن و انقدر ناله نکن.》ایده ای شگفت انگیز از سرم گذشت. پرسیدم: یعنی می گی ببوسمش؟》پروتی سرش را از کتابش بلند کرد و پرسید: من همچین چیزی گفتم؟》او به من خیره شد و ادامه داد: فکر نمی کنم این چیزی باشه که من گفتم.》گفتم: از نظر فنی، درست می گی. ولی تو خودت گفتی که یه کاری بکنم.》پروتی آهی کشید و گفت: منظورم این بود که به اون بگو چه احساسی بهش داری‌.》فریاد زدم: از طریق بوسیدن بهش می گم. پروتی تو نابغه ای!》قبل از رفتن به سمت رون پروتی را در آغوش گرفتم. به سمت رون رفتم‌. هرماینی به من نگاه کرد ولی من او را نادیده گرفتم. به بازوی رون ضربه زدم. وقتی رویش را به سمت من برگرداند و به من نگاه کرد به او لبخند زدم. رون از من پرسید: از بازی لذت بر...》او نتوانست جمله اش را تمام کند چون من لب هایم را روی لب هایش کوبیدم. کل سالن سوت کشیدند. رون در ابتدا هیچ کاری نکرد. احتمالا غافلگیر شده بود. طولی نکشید که همان بازوهای های قوی ای را که چند دقیقه ی قبل دور هرماینی پیچیده بودند، دور خودم حس کردم که آرام آرام دور کمرم می پیچیدند. دست هایم را دور گردنش حلقه کردم. لب هایش را روی لب هایم فشار داد و من را بوسید. من فقط می خواستم پرواز کنم و به آسمان بروم. لب های رون نرم تر از آن چیزی بودند که فکر می کردم‌. از همدیگر جدا شدیم و من هرماینی را دیدم که با گریه فرار می کرد. پوزخند زدم. بیچاره، هرماینی احمق! آیا او متوجه نمی شد که هیچ کس یک الاغ باهوش را دوست ندارد؟ قبل از اینکه رون را از اتاق مشترک بیرون بکشم یک بار دیگر او را بوسیدم. وقتی ما دست در دست هم حرکت کردیم جمعیت سوت کشیدند و تشویق کردند. به پروتی نگاه کردم و دیدم که به من لبخند می زد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.