داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۱۸

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هری:

نزدیک به تعطیلات بود و همه هیجان زده بودند. راهرو ها تزیین شده بودند و درخت کریسمس نمادین دوازده فوتی مثل همیشه در وسط سالن بزرگ مستقر شده بود. کریسمس یکی از زمان های مورد علاقه ی من در هاگوارتز بود. با وجود این واقعیت که ولدمورت در حال پرسه زدن بود، به نظر می رسید که همه در کریسمس روحیه ی خوبی داشتند. همه انتظار داشتند رون و هرماینی، خب... خودتان می دانید که همه انتظار داشتند آن ها با هم قرار بگذارند. از زمانی که رون و لاوندر بروان همدیگر را بوسیدند، هرماینی حاضر نشد با رون یک کلمه هم صحبت کند. این ناراحت کننده و ناخوشایند بود زیرا احساس می کردم باید بین دو دوست صمیمی ام یکی را انتخاب کنم. این اصلا منصفانه و امکان پذیر نبود. از طرفی، رون من را وادار به انتخاب نمی کرد‌ در واقع، این واقعا تقصیر رون نبود. مگر آن ها به هم قولی داده بودند؟ ولی... هیچ کس انتظار نواشت رون دوست دختری پیدا کند که هرماینی نباشد. به هر حال رون اکنون دوست دختر داشت. از گفتن این حرف متنفر بودم، اما هرماینی باید دیر یا زود با آن کنار بیاید. رون درحالی که روی تختش دراز کشیده بود و دستش را روی تشک تخت می کوبید ناله کرد: تقصیر من نیست.》بعد از ظهر شنبه بود. من و رون تصمیم گرفته بودیم ناهار نخوریم و در خوابگاه پسران استراحت کنیم. البته رون را که می شناسید، نمی تواند ناهار نخورد. او از جینی خواسته بود تا یک بشقاب برایش غذا بیاورد. رون گفت: چرا هرماینی نمی تونه برای من خوشحال باشه؟ وقتی او با کرام قرار می ذاشت، من هیچ چیزی نگفتم.》من سرم را از روی کتاب تارخچه ی هاگوارتز بلند کردم و گفتم: هیچی نگفتی؟》به او یادآوری کردم: رون! تو اون رو جلوی همه شرمنده کردی. بعد برای نمک زدن به زخمش بهش گفتی که کرام برای اون زیادی پیره و داره از اون استفاده می کنه تا به من برسه.》ابروهایش را بالا انداخت. زیر لب فحش داد و گفت: کسی با تو حرف نزد.》من گفتم: اگه احساس بدی داری، چرا نمی ری و باهاش حرف بزنی؟》و کتاب را ورق زدم. او از جایش بلند شد. ناانید دور اتاق شروع به قدم زدن کرد و گفت: اون با من حرف نمی زنه. در ضمن، من احساس بدی ندارم.》ناله کردم: نمی تونی منو گول بزنی.》رون دوباره روی تختش نشست و پرسید: به نظر تو من کار بدی کردم که لاوندر رو به هرماینی انتخاب کردم؟》چشمانم را از روی کتابم برداشتم و به او نگاه کردم. چهره ی او آسیب دیده بود. پرسیدم: منظورت چیه که لاوندر رو به هرماینی انتخاب کردی؟》رون شانه بالا انداخت. گفت: فقط اینکه من... ولش کن. اصلا مهم نیست.》رون دراز کشید و پشتش را به من کرد. عاشق هرماینی شدی؟ آره، می دانم، رون، می دانم.
________________________________

هرماینی بی اختیار داد کشید: رونالد کاملا آزاده که هر کسی رو که دلش می خواد ببوسه. برای من هیج اهمیتی نداره.》و کتابی را در قفسه گذاشت. یک روز از مکالمه ی من رون در خوابگاه پسران گذشته بود. من هرماینی در کتابخانه بودیم، زیرا این تنها جایی بود که هرماینی در آن زمان می رفت و برای امتحانات ترم مطالعه می کرد. او حاضر نبود با رون صحبت کند اما مشکلی با صحبت کردن با من درباره ی او نداشت. در جواب هرماینی فقط شانه هایم را بالا انداختم. نمی دانستم چه بگویم. هرماینی گفت: در واقع چیزی که ما باید نگرانش باشیم تویی.》ابروهایم را بالا انداختم و پرسیدم: من؟》هرماینی کمی عصبانی شد و گفت: انقدر تعجب نکن.》گفتم: تعجب نکردم.》هرماینی کتابی را برداشت و قبل از اینکه آن را در قفسه بگذارد نگاهی به آن انداخت. هرماینی گفت: هری! تو بعضی وقت ها خیلی می ری رو مخ. برای جشن کریسمس اسلاگهورن کی رو می خوای ببری؟》گفتم: خب... هیچکس.》هرماینی ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: هیچکس؟》گفتم: آره. اصلا فکر نمی کنم برم.》هرماینی بی اختیار فریاد کشید: نمی ری؟》و باعث شد که خانم پینس، کتابدار هاگوارتز، به او چشم غره برود. زمزمه کردم: نه من نمی رم.》هرماینی دوباره فراید کشید: چرا؟》گفتم: چون من دارم وقتم رو با رون می گذرونم. با این همه ترس از ولدمورت، ترجیح می دم زمان باقیمونده ام رو با خانواده و دوستام بگذرونم تا به یه مهمونی مسخره برم. به علاوه من و دامبلدور خیلی به شکار یکی از هوکراکس ها نزدیک شدیم. خدا می دونه چقدر زمان نیاز دارم تا سفر شکار هوکراکس ها رو شروع کنم.》هرماینی لبش را گاز گرفت. ابرو بالا انداختم و پرسیدم: تو برای کریسمس به پناهگاه میای دیگه، درسته؟》هرماینی گفت: شاید بخوام کریسمس ر با خانواده ام بگذرونم.》چشمانم را ریز کردم. هرماینی جیغ کشید: من جدی می گم هری.》و خانم پینس دوباره به او چشم غره رفت. هرماینی صدایش را پایین تر آورد و دوباره گفت: دارم جدی حرف می زنم.》چشمانم را چرخاندم. او نمی خواست کریسمس را با خانواده اش بگذراند. او فقط نمی خواست کریسمس را با رون بگذراند. از هرماینی پرسیدم: پدر و مادرت برات نامه ارسال نکردن که توی اون بهت بگن که برای تعطیلات کریسمس به اندونزی می رن و تا چند ماه برنمی گردن؟》هرماینی اخم کرد. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. هرماینی گفت: این خنده دار نیست.》گفتم: البته که نه.》و سعی کردم که خنده ام را کنترل کنم اما موفق نشدم. هرماینی یک کتاب را برداشت و با آن توی سرم کوبید. فریاد کشیدم: آخ! باشه. این خنده دار نیست.》خانم پینس این بار چشم پوشی نکرد و هردوی ما را از کتابخانه بیرون انداخت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.