داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۱۷

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هرماینی:

به محض اینکه یک کلاس خالی پیدا کردم، از دویدن دست کشیدم و داخل شدم. روی میز پروفسور نشستم. چطور می توانستم آنقدر احمق باشم؟ چرا فکر می کردم رون من رو دوست دارد؟ پس لحظات عاشقانه ای که بین ما پیش آمده بودند هیچ معنایی نداشتند. من نمی توانستم رون را سرزنش کنم. ما فقط دوست بودیم. درست است؟ من کاملا از لاوندر متنفرم. نباید گریه می کردم. من باید برای رون خوشحال می بودم. رون برای بالاخره برای اولین بار دوست دختری که پیدا کرده بود که او را دوست داشت. بیشتر گریه کردم. من اولین کسی بودم که به او علاقه مند شده بودم. من اولین کسی بودم که همیشه در کنارش بودم. من کسی بودم که همیشه... همیشه او را دوست داشتم. چرا این احساس عشق از بین نمی رفت؟ قلبم شکسته بود. 
_ هرماینی!》
صدای فریاد شخصی را پسری را شنیدم و آن را نادیده گرفتم. هری دوباره داد زد: می دونم که تو اونجایی.》صدای پا شنیدم. از میان اشکل هایم سرم را بلند کردم و دیدم که هری رو به رویم ایستاده بود. به قناری های کوچکی که بالای سرم دایره وار پرواز می کردند نگاه کرد. گفتم: داشتم این طلسم رو تمرین می کردم.》هری گفت: واقعا خوبه.》و کنارم نشست. یکی از دست هایش را دور شانه ام حلقه کرد. قطعا بازوهای هری به اندازه ی بازوهای رون قوی نبودند. رونِ من. شدیدتر گریه کردم. ناگهان از هری پرسیدم: چه حسی داری وقتی دین رو با جینی می بینی؟》هری پرسید: چی...》اما من حرفش را قطع کردم: انکار نکن. من دیدم که چطوری به جینی نگاه می کنی. می دونم که دوستش داری.》آهی کشید و تسلیم شد. گفت: خب...》صدای قهقهه ها و قدم هایی آمد و حرفش قطع شد. رون و لاوندر دست در دست هم دوان دوان وارد شدند. لاوندر پ با خنده گفت: اوه! فکر کنم این اتاق رو گرفتن.》گردن رون را بوسید و دستش را کشید تا با خود ببرد اما رون سر جایش ایستاد. رون با حالتی عصبی پرسید: میون، این پرنده ها برای چیَن؟》میون! او دختر دیگری را بوسیده بود و حالا من را میون صدا می کرد. عصبانی بودم. بازوی هری را از دور شانه ام برداشتم و بلند شدم. فریاد زدم: منو با این اسم صدا نکن، ای حشره ی نفرت انگیز!》از توهین من، نگاه رون آسیب دیده شد. پرسید: چی شده؟》جیغ زدم: اپوگنو!》ناگهان قناری هایم از دایره وار چرخیدن دست کشیدند و به سمت رون حمله کردند. چشمان رون گشاد شدند و به سمت دیوار دوید. پرنده ها به دیوار خوردند و له شدند. رون قبل از رفتن گفت: جهنم خونین! هرماینی.》عالی شده بود. نه تنها عشق و زندکی ام را از دست داده بودم، بلکه دوستم را هم از دست داده بودم. دوباره کنار هری نشستم و صورتم را در پیراهن چهارخانه اش فرو کردم. هق هق و زاری کردم. هری موهایم را نوازش کرد و گفت: دقیقا همین حسی رو دارم که تو داری.》
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.