داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۱۱

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان رون:

به سمت زمین پرواز کردم و وقتی به یک متری زمین رسیدم، از روی جارویم پریدم. هرماینی با عجله به سمت من دوید و مثل وقتی که در ایستگاه قطار بودیم، دست هایش را دور گردنم انداخت، من او را از زمین بلند کردم و چرخاندم. جینی با پوزخند از کنارمان رد شد. جینی با پوزخند احمقانه ای گفت: به نظر می رسه بازم داری می چرخونیش.》ما او را نادیده گرفتیم. هری به پشتم ضربه زد و گفت: عالی بودی رفیق.》هرماینی با لبخند گفت: می دونستم که تو اون پُست رو می گیری.》لبخندی زدم و گفتم: ممنو...》حرفم قطع شد چون هرماینی جین گرنجر قد بلندی کرده بود و گونه ام را می بوسید. قبل از اینکه هرماینی با گونه های قرمز از من دور شود، عقب کشید. انگشتم را به آرامی روی نقطه ای که او بوسید کشیدم در حالی که او داشت از من دور می شد. دو روز بعد، در راهرو ها آواز می خواندم. به نظر می رسید هیچ چیزی نمی توانست روحیه ام را خراب کند. همه اش بخاطر اینکه هرماینی گونه ام را بوسید. پسر! لب های او حتی از تصور من هم نرم تر بودند. شرط می بندم که آن ها روی لب های من باعث می شدند احساس فوق العاده ای داشته باشم. گونه هایم با فکری که از سرم گذشت سرخ شدند. از خودم پرسیدم: یعنی معنی ای داشت؟》وقتی دختری که دیوانه وار عاشقش هستی و او گونه ی تو را ببوسد، برایت معنی ای ندارد؟ باید معنایی داشته باشد. درست بود؟ به سمت تالار بزرگ پیچیدم و به پیاده روی خود ادامه دادم. وقت ناهار بود و شکمم از کمبود غذایی که دریافت می کرد، غر می زد. ناگهان ایستادم. چیزی بود که باید قبل از ناهار برای هری می بردم. چه بود؟ آهان! چوب دستی اش. به سمت سالن عمومی گریفیندور رفتم. آهنگی را سوت زدم. فکر کنم آهنگی که می خواندم از هنرمند ماگلی بود که هرماینی مدتی قبل او را به من نشان داده بود. او به من یاد داده بود. او به من گفته بود که آن را گوگل کنم و به او بگویم که نظرم چیست. یادم آمد که از او پرسیده بودم: گوگل چیه؟》او خندیده بود و یک چیز به نام اِی پاد را به من داده بود. دستگاه کوچیکی بود که ماگل ها آن را به آن دستگاه مستطیل شکل پر از اطلاعات ( موبایل ) وصل می کردند و با آن انواع آهنگ هایی که بدون جادو درست شده بودند، گوش می دادند. حیرت آور بود. اسم آهنگ را یادم نیامد، فقط موسیقی اش را بلد بودم. وقتی به در ورودی رسیدم، بانوی چاق به من لبخند زد و گفت: اوه، ویزلی، پادشاه ما!》خندیدم و گفتم: دیدی هرماینی؟ همه من رو با این اسم صدا می کنن.》بانوی چاق پرسید: چی؟》گفتم: هیچی.》بانوی چاق پرسید: اون خانم گرنجر کوچولو بهت گفت؟》پرسیدم: چی رو؟》گفت: هیچی! کلمه ی عبور؟》قبل از گفتن کلمه ی عبور، نگاه خنده داری به او کردم. قبل از اینکه به من اجازه ی ورود بدهد، دوباره لبخند زد. از در ورودی رد شدم. تقریبا داشتم به پله های خوابگاه پسران می رسیدم که یک چیزی جلویم پرید و نزدیک بود جیغ بکشم. 
_ هی! ون ون.》
لاوندر بروان جلویم پرید و بازویم را گرفت. تمام تلاشم را کردم که آه نکشم. لاوندر مدام مرا آزار می داد. چپ راست او را می دیدم. او همیشه جلوی در کلاس ها منتظرم می ماند. درحالی که به دست محکم شده اش دور دستم نگاه می کردم، گفتم: این منم. حالا می تونی ولم کنی.》او خندید و آرام رهایم کرد. لاوندر گفت: می دونستم که می تونی درواز بان گریفیندور بشی. تمام مدت تو رو تشویق کردم.》لاوندر عملا داشت فریاد می زد. من در تلاش برای نپوشاندن گوش هایم بودم. با احتیاط گفتم: اممم... مرسی، لاوندر.》لاوندر یک قدم به من نزدیک تر شد. یک قدم به عقب رفتم و از اینکه چقدر به من نزریک بود، احساس بدی به من دست داد. لاوندر پرسید: تو و هرماینی... خب، باهم... دوست دختر و دوست پسرین؟》عصبی جواب دادم: ببخشید؟ چرا همچین فکری می کنی؟》لاوندر گفت: او گونه ی تو رو بوسید. این معنی ای نداره؟》سریع گفتم: نه!》بعد اضافه کردم: معنی ای نداشت.》لاوندر چشمانش را با تردید نازک کرد و گفت: پس پرا اون این کار رو کرد؟》گفتم: نمی دونم. فقط این کار رو کرد.》لاوندر گفت: خب، از نظر من، دوستان معمولی گونه های یکدیگر رو نمی بوسن.》آب دهانم را قورت دادم و گفتم: ببین، لاوندر، هر چیزی که فکر می کنی درست نیست. من و هرماینی فقط دوستیم و این تنها چیزیه که همیشه باقی می مونیم. دوست! هرماینی هرگز من رو به عنوان چیزی غیر از دوست و بردارش دوست نداره.》از گفتن این حرف ها کمی دلم شکست. لاوندر گفت: خب! برای مسابقه هیجان زده ای؟》ن جواب ندادم و در عوض، فقط از پله های خوابگاه پسران بالا رفتم. چوب دستی هری را برداشتم و از خوابگاه بیرون آمدم. بدون هیچ حرف دیگری، سالن عمومی گریفیندور را ترک کردم و لاوندر را که حسابی گیج شده بود، تنها گذاشتم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.