داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۳۲

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان راوی: 

بالاخره روز کریسمس بود. ساعت ویزلی ها ساعت دو و را نشان می داد. هرماینی ذره ای خسته نبود. چیز های زیادی در ذهنش بود که اجازه ی خوابیدن به او را نمی دادند. بنابراین تصمیم گرفته بود کمی بیرون برود و از آنجایی که بیرون خیلی خطرناک بود، او چوب دستی اش را هم با خودش برد، محظ احتیاط. هرماینی روی یکی از تاب ها نشست و یک ملحفه ی سفید دور خودش پیچید. آهی کشید. نور ایوان کم بود اما هکتار های وسیع ویزلی ها کاملا روشن شده بودند. ستاره ها تاریکی غلیظ آسمان را زیباتر کرده بودند. حتی برخی از ستاره تا چشمک هم می زدند.  آن شب صدای جیرجیرک ها بلند بود و کرم های شب تاب زمین را به رنگ سبز در آورده بودند. هرماینی پاهایش را بالا آورد و به سینه اش چسباند. او فکر کرد: یعنی رون از هدیه ی کریسمسی که براش گرفتم خوشش می یاد؟》آن یک تی شرت چادلی کانن بود. از وقتی که هرماینی رون می شناخت تنها چیزی که او درباره اش صحبت می کرد این بود که خیلی چادلی کانن را دوست دارد و آن تیم مورد علاقه ی کوییدیچ او است. روی تی شرت امضای همه ی بازیکن های تیم بود. آن تی شرت برای هرماینی یک قایق گالیون تمام شده بود ولی او اهمیت نمی داد. رون برای او خیلی بیشتر از این حرف ها ارزش داشت. اما حالا هرماینی نگران بود. اگر رون از آن خوشش نمی آمد چه؟ آن ها قبلا برای هم هدیه نگرفته بودند و رون هرگز به آن اشاره نکرده بود. هرماینی نمی خواست فقط خودش به رون هدیه بدهد. او که از سرما می لرزید، ملحفه ی سفید را بیشتر دور خودش پیچاند. زمین با برف پوشیده شده بود. هرماینی با خودش فکر کرد: باید پتو می آوردم.》صدایی از پشت باعث شد هرماینی بپرد و چوب دستی خود را بیرون بکشد. چوب دستی اش را به سمت صدا گرفت اما به محض اینکه او را دید، دوباره آن را در جیبش گذاشت. رون یک لباس خواب آبی پوشیده بود و یک پتوی سفید ضخیم در دست داشت. در دست دیگرش یک لیوان سینی با دو لیوان چای در آن دیده می شد. قلب هرماینی به تپش افتاد. رون همیشه می دانست که باید چه کاری انجام دهد تا هرمایگی احساس بهتری پیدا کند. رون همان لبخند کج همیشه گی اش را به لب داشت که هرماینی عاشق آن شده بود. هرماینی به او لبخند زد. رون آن شب خیلی زیبا به نظر می رسید. موهایش به هم ریخته شده بودند. چشمان آبی اقیانوسی او مانند ستاره های بالای سرشان می درخشیدند. هرماینی همیشه برای رون زیبا به نظر می رسید. اما به دلایلی هرماینی آن شب به طرز خیره کننده ای نور مهتاب روی صورتش می تابید و چهره اش را روشن کرده بود. موهای قهوه ای اش از همیشه پرپشت تر بودند. احتمالا به دلیل اینکه او چند دقیقه ی قبل دراز کشیده بوده است. رون موهایش را دوست داشت. او عاشق موهای قهوه ای پرپشت او بود. او عاشق چشمان قهوه ای درست و بینی زیبایش بود. طوری که رون همیشه در تلاش بود تا صورت هرماینی را نگیرد و آن را تا از کمبود نفس به حالت خفگی نیفتد، نبوسد. رون همین حالا می خواست این وار را انجام دهد اما حیف که یک سینی چای و یک پتو در دست دیگرش داشت. رون بدان اینکه حرفی بزند، سینی را روی میز کوچک کنار تاب گذاشت و کنار هرماینی نشست. قبل از اینکه هرماینی متوجه شود که چه اتفاقی دارد می افتد، رون او را بلند کرد و روی پاهای خودش گذاشت. رون بدن های آن ها را به هم نزدیک تر کرد و هر دوی آن ها را با پتوی سفیدی که آورده بود، پوشاند. وقتی هر دو راحت شدند، رون هر دو لیوان چای را برداشت و یکی از آن ها را به هرماینی داد. هرماینی هنوز تو شوک اتفاقی بود که چند لحظه ی قبل افتاده بود که ناگهان دید رون لیوانی را جلوی صورت او تکان می داد. هرماینی لیوان را از دست رون گرفت. هرماینی چای را نوشید و احساس کرد که مایع داغ از گلویش پایین می رود. برای چند دقیقه، سکوت بین آن ها برقرار شد و فقط صدای جیرجیرک ها شنیده می شد. هرماینی یاد بوسه ای که دو هفته ی قبل داشتند و سرخ شد. رون از گفت و گو درباره ی آن بوسه خودداری می کرد. آن اتفاق هفته ی پیش افتاده بود و هرماینی نمی توانست آن را از ذهنش بیرون کند. از سال چهارم تنها کاری که می خواست انجام دهد این بود که رون را ببوسد. هرماینی طعم لب های رون را تصور کرده بود و حالا که آن ها را چشیده بود، می توانست بگوید که نرم و نیرومند بودند. رون لبش را گاز گرفت. رون نمی توانست از دو هفته ی گذشته گزگزی را که موقع بوسیدن لب های هرماینی حس کرده بود، از بین ببرد. در پنج سال گذشته، تنها پیزی که رون می خواست بوسیدن لب های هرماینی بود و او بالاخره این کار را انجام داده بود. اما رون انتظار داشت که این بوسه در میان عصبانیتش اتفاق نیفتند، اما گذشته ها گذشته بود. هرماینی سکوت را شکست: رون...》رون آب دهانش را قورت داد و گفت: بله؟》هرماینی گفت: ما باید راجب اتفاقی که افتاده صحبت کنیم.》رون پرسید: چه اتفاقی؟》او می دانست هرماینی درباره ی کدام اتفاق صحبت می کند، اما خودش را به ندانستن زده بود. هرماینی گفت: تو منو بوسیدی...》رون حرفش را قطع کرد و گفت: من ترجیح می دم هدیه ی کریسمس رو بهت بدم‌.》هرماینی از همین می ترسید. از اینکه رون دوباره از صحبت کردن درباره ی آن اتفاق اجتناب کند. هرماینی گفت: رون، واقعا فکر می کنم که...》ناگهان رون چیزی را دور گردن هرماینی انداخت و آن را چفت کرد. هرماینی به آن نگاه کرد. یک قاب آویز طلا بود که به نظر می آمد در آن قابلیت باز شدن دارد. هرماینی به رون نگاه کرد و دید که گوش های روی قرمز شده بودند. هرماینی خودش هم کمی سرخ شد و پرسید: این چیه؟》رون گفت: بازش کن.》هرماینی آن را باز کرد و انتظار داشت عکس خودش و رون را در آن ببیند، اما قاب آویز خالی بود. هرماینی با گیجی ابروهایش را بالا انداخت. هرماینی پرسید: خالیه؟》رون لبخندی زد و گفت: عشق.》هرماینی خندید و گفت: رونالد، " عشق " یه طلسم نیست.》انگار برای اثبات اشتباه هرماینی، نوری توی قاب آویز ظاهر شد. یک فیلم از چند کودک در قطار سریع السیر هاگوارتز بود. حتما سال اول بود چون نشان گروه های هاگوارتز روی لباس های آن ها دیده نمی شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.