داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۲۵

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هری:

از کابوسم بیدار شدم و فکر کردم که یک لیوان آب حتما به من کمک می کرد که دوباره بخوابم. ساعت دوازده نصفه شب بود. وسط راه بودم که صدایی شنیدم‌. من فورا تشخیص دادم که یکی از آن ها جینی بود. صدایش ناراحت به نظر می رسید. تا زمانی که نزدیک تر رفتم متوجه نشدم ک دومین صدا برای دین بود. او شانه های جینی را گرفته بود تکان تکان می داد. هنوز من را ندیده بودند. می خواستم مداخله کنم که شنیدم جینی فریاد کشید: من عاشق هریم. حالا قبل از اینکه بکشمت، اون دستای خون آلودتو از روی من بردار.》جینی چوب دستی اش را بالا آورد و من تازه به چشم آمدم. با احتیاط پرسیدم: همه چی خوبه؟》دین و جینی به من نگاه کردند. گونه های جینی قرمز شدند و من نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. جینی معمولا خجالت نمی کشید. لبخند زدن من باعث شد او هم لبخند بزند و دین به طرز وحشتناکی خشمگین شود. جینی را رها کرد و از کنارم ره سمت خوابگاه پسران رد شد. هنگام رد شدن با کتفش به کتفم کوبید، بدون اینکه حتی یک کلمه به زبان بیاورد. یه دقیقه ی بعد دین دوباره از خوابگاه بیرون آمد و گفت: شما دوتا لیاقت همیدیگر رو دارین. شما لیاقت من رو ندارین. من مطمئنا لایق دختری مثل تو نیستم. من دین توماس هستم. می تونم هر دختری که دلم می خواد رو به دست بیارم.》و چرخید و دوباره از پله های خوابگاه پسران بالا رفت. جینی زیر لب زمزمه کرد: موفق باشی.》وقتی به او نگاه کردم گفت: بوسیدن اون مثل بوسیدن یه جن بدون دندونه. هیچ دختر احمقی مثل من پیدا نمی شه که بخواد با اون قرار بذاره.》من ففط خندیدم‌. بعد از لحظه ای پرسیدم: حالت خوبه؟》جینی آهی کشید و روی مبل نشست. گفت: آره، خوبم.》کنارش نشستم و گفتم: متاسفم.》جینی گفت: نباش. خوشحالم که تموم شد. حالا چرا اومدی پایین؟》گفتم: کابوس. فکر کردم یه کم آب می تونه کمک کنه بخوابم.》جینی لبخند زد و گفت: تو زود رفتی بخوابی.》لبخند نرمی زدم و گفتم: آره. وفتی دراز کشیده بودم فهمیدم چقدر خسته‌ ام.》جینی گفت: هری؟》گفتم: بله جین؟》جینی گفت: دوستت دارم وقتی با این اسم صدام می کنی.》لبخند زدم. او ناگهان زمزمه کرد: به رون نگو.》گیج شدم. چی را نباید می گفتم؟ جینی دوباره زمزمه کرد: به رون نگو...》و لب هایش را به آرامی روی لب هایم گذاشت. بعد از چند دقیقه کنار کشید و بدون حرفی دیگر با لبخندی احمقانه از پله ها بالا رفت. به سمت خوابگاه پسران رفتم. مثل ابله ها لبخند می زدم. مواظب بودم رون، دین، نویل و سیموس را بیدار نکنم. دراز کشیدم و چشمانم را بستم‌. حدس بزنید بعدش چه شد؟ درست است، من کابوس ندیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.