داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۸

نویسنده: Ronald_Weasley

 زبان هرماینی:

سعی کردم نادیده بگیرم که من و رون در آن لحظه تنها بودیم. به خواندن ادامه دادم. رون کنارم نشست. من خودم را مجبور کردم که به مطالعه ی کتاب معجون سازی ام ادامه دهم. او ناگهان یکی از دست هایش را شانه ام بست من را در آغوشش کشید. گفت: می دونی، تو پیش من یه جایزه داری.》به او نگاه کردم. پرسیدم: و دقیقا برای چی؟》رون توضیح داد: برای اینکه به من ایمان داشتی که هری رو می بَرَم. بدون حمایت تو اصلا نمی تونستم.》خندیدم و گفتم: تو همیشه هری رو در توی شطرنج شکست می دی. اصلا بخاطر همین انقدر با اون بازی می کنی.》گفت: درسته. اما من بازیم خیلی خوبه. بیخودی که منو پادشاه صدا نمی کنن... 》حرفش را قطع کردم و گفتم: هیچکس تو رو به این اسم صدا نمی کنه.》او من را نادیده گرفت و گفت: ولی، من فقط به یه جرقه نیاز داشتم که اون جایزه رو به تو بدم.》به او نگاه کردم. گونه هایش بر افروخته شده بودند و گوش هایش قرمز شده بودند. چه چیزی می خواست به من بدهد که انقدر عصبی بود؟ رون به چشم هایم نگاه کرد. بعد چشم هایش به پایین تر رفت روی لب هایم خیره ماند. سپس دوباره به چشم هایم نگاه کرد. چشمانم را تنگ کردم وقتی متوجه شدم چه اتفاقی در حال وقوع است. آیا رون می خواست من را ببوسد؟ جایزه ام این بود؟ افکارم تایید شدند وقتی رون جلوتر آمد و چشم هایش از هیجان برقی زد. باید لب هایم را لیس می زدم تا نرم شوند یا نه؟ در نهایت، همه ی فکر ها را از سرم بیرون کردم و به جلو خم شدم. درست زمانی که لب هایمان چند میلی متر باهم فاصله داشتند، صدای قدم هایی را شنیدیم که از سوراخ رد می شدند. هر دوی ما فورا پریدیم و پیشانی هایمان با هم برخورد کردند. سرم را مالیدم. رون فحش داد و سرش رو مالید: جهنم خونین. درد می کنه.》درست در همان لحظه دو دختر وارد سالن عمومی می شوند. پروتی و لاوندر. آن ها هر دو در حال قهقهه برای موضوعی بودند که ما نمی دانستیم. آن ها پشت میز شطرنج نشستند. پروتی به لاوندر گفت: ازش بپرس.》لاوندر گفت: نمی تونم.》پروتی تهدید کرد: اگه تو این کار رو نکنی من می کنم.》لاوندر گفت: باشه الان می پرسم.》بلند می شود و به سمت ما آمد. گفت: رون!》رون جواب داد: بله؟》دهانش را با کرد تا چیزی بگوید اما ناگهان چشمانش را ریز کرد و گفت: اوه! من چیزی رو قطع کردم؟》من و رون هماهنگ باهم داد زدیم: نه!》لاوندر به رون گفت: می خوای برای دروازه بانی گریفیفدور امتحان بدی؟》رون با کمی عصبانیت پاسخ داد: آره.》لاوندر با هیجان گفت: عالیه! من روی سکوها می شینم و تشویقت می کنم. می دونم که قبول می شی.》بعد به سمت دوستش رفت و تمام راه تا میز را خندید. او رون را دوست دارد؟ رون ابروهایش را بالا انداخت. گفت: هرماینی...》گفتم: خیلی خسته ام.》رون قبل از تکان دادن سرش چند بار پلک زد. سپس گفت: اوه! باشه.》قبل از بلند شدن لبخند زدم. گفتم: شب بخیر.》رون لبخند زد و گفت: شب بخیر.》به سمت خوابگاه رفتم و قبل از اینکه روی تختم بروم، با خودم فکر کردم: من تقریبا رون رو بوسیدم‌. ما تقریبا بوسیدیم.》وای خدای من!

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.