داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۱۲

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هرماینی:

با دستم روی میز زدم و صبورانه منتظر بازگشت رون بودم. نباید مدت زیادی طول می کشید تا چوب دستی هری را بیاورد. او کجا بود؟ رون وارد سالن بزرگ شد و به سمت میز گریفیندور آمد. کنار من نشست و چوب دستی هری را به او داد. امروز فقط ما سه نفر بودیم چون جینی با دین در انتهای میز نشسته بود. غذا تازه رسیده بود و من گرسنه بودم. بشقابم را با مقداری غذا پر کردم. رون مثل همیشه هرچیزی را که دم دستش بود در بشقابش ریخت. تقریبا بیست دقیقه گذشت من غذایم را تمام کردم. نگاهی به رون انداختم و دیدم که به غذایش دست نزده است. همچنین متوجه شده بودم که در طول وعده های غذایی بسیار ساکت است. از زمانی که رونالد ویزلی را می شناختم، جز دو کار، کار دیگری انجام نمی داد. مثل یک خرس غذا می خورد و هرگز دست از حرف نمی کشید. اگر هیچ یک از این دو مورد اتفاق نیفتد، پس مشکلی در کار است. به او نزدیک تر شدم. پرسیدم: حالت خوبه؟ چرا غذا نمی خوری؟ نگرانت شدم.》گفت: من خوبم. فقط گرسنه نیستم.》قانع نشدم. دوباره پرسیدم: مطمئنی حالت خوبه؟ فکر نمی کنم تا حالا دیده باشم انقدر کم بخوری...》ضربه ای به بازویم زد و داد کشید: هرماینی! من گفتم حالم خوبه.》نفس عمیقی کشیدم. با ناراحتی زمزمه کردم: اوه! باشه. من فقط نگرانت بودم.》رون به من نگاه کرد. نگاهش آسیب دیده بود. گفت: ببخشید میون. من قصد نداشتم بزنمت. من فقط... چیزای زیادی توی ذهنم دارم.》گفتم: می خوای راجب بهشون صحبت کنیم؟ می دونی، من شنونده ی خوبیم.》آهی کشید و سرش را به نشانه مخالفت تکان داد. گفت: شاید یه وقت دیگه.》ساکت شد. می دانستم مشکلی پیش آمده بود. او فقط نمی خواست به من بگوید. چرا او نمی خواست به من بگوید؟ من دوست او بودم. برای اینکه کاری کنم تا احساس بهتری داشته باشد، کمی به او نزدیک تر شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. با بازیگوشی برایش جوک گفتم. کمی خندید. به من نگاه و لبخندش را دیدم. لبخندش، یکی از دلایلی که عاشقش شده بودم. لبخند نیمه کج و تنبل او. در چشمانم نگاه کرد. دوباره خندید. گفت: تو تا حالا منو تو مسابقه ای چیزی شکست ندادی.》با خنده گفتم: مهم نیست.》رون با پوزخندی به من نزدیک تر شد. گفت: اوه! واقعا؟》ابروهای قرمزش را بالا انداخت. او آنقدر نزدیک بود که پاهایش به پاهایم می خورد. گفتم: واقعا.》و ابروهایم را بالا انداختم. بیشتر به من نزدیک شد. رون ناگهان به طور خیلی جدی ای زمزمه کرد: هرماینی.》احساس کردم ضربان قلبم بالا رفت. خوب نگاهش کردم. چشمانش با سایه ی آبی برق می زدند. کک و مک هایش گونه ها و بینی زیبایش را پوشانده بودند. لب هایش... اوه! رونالد. اگر می دانستی چه حسی بهت دارم. اگر می دانستی چقدر برایم مهمی. اگر می دونستی... اگر می دونستی چقدر تشنه ی لب هایت هستم. در نهایت زمزمه کردم: بله》آهی طولانی کشید. پرسید: یادته گفتی اگه تصمیم بگیرم تو رو ببوسم، منو از خودت دور نمی کنی؟》نتوانستم صحبت کنم. سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. شروع به نزدیک تر شدن کرد ولی با شنیدن نامش متوقف شد. 
_ رون!
یکی فریاد کشید. هردو سرمان را برگرداندیم و لونا را دیدیم که روی میز ریونکلا ایستاده بود و برایمان دست تکان می داد. او از روی میز پرید و به سمت ما آمد. رو عقب رفت و بینمان فاصله ایجاد کرد. وقتی لونا به ما رسید، یک تکه کاغذ پوستی به رون داد. لونا گفت: سلام هرماینی.》و برایم دست تکان داد. به او لبخند زدم. رون نامه را باز کرد. از رون پرسیدم: چی نوشته؟》او کاغذ را به من داد و من آن را خواندم.

رون. من و بقیه ی اعضای تیم را برای تمرین دیر هنگام کوییدیچ در ساعت هشت ملاقات کن. ما از وقت خود برای تمرین اضافی کوییدیچ استفاده خواهیم کرد زیرا اولین بازی ما در برابر اسلایترین است. 
                                                    هری

به صندلی ای که هری چند دقیقه ی قبل روی آن نشسته بود نگاه کردم. او چه زمانی رفت؟ من متوجه نشده بودم. جینی و دین به سمت ما آمدند. جینی از رون پرسید: هری کجا رفت؟》رون بلند شد و ایستاد. جواب داد: هری از ما می خواد که اون رو ساعت هشت توی زمین کوییدیچ ملاقات کنیم.》به ساعتش نگاه کرد و اضافه کرد: دیگه تقریبا ساعت هشته.》جینی سر تکان داد و قبل از اینکه با رون از سالن بزرگ خارج شود، دین را بوسید. دین به من گفت: من به هری اعتماد ندارم.》پرسیدم: چی؟ چرا؟》دین گفت: می تونی باور نکنی، ولی من فکر می کنم اون عاشق جینیه.》گفتم: احمق نباش.》ولی می دانستم که دین راست می گفت. غر غر کرد و رفت. با ناامیدی به خودم گفتم: دیگه خیلی نزدیک بود اون اتفاقی که سال ها منتظرش بودم اتفاق بیفته.》آهی کشیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.