داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۲۹

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان رون:

مامان را پیدا کردیم. برایمان دست تکان داد. هرماینی، هری و جینی هم از کوپه خارج شدند. مامان بعدا ز بغل کردن و قربان صدقه ی همه ی ما رفتن گفت: فرد و جورج پونزده دقیقه ی دیگه با ماشین بابا می یان که ما رو ببرن.》چهل و پنج دقیقه ی دیگر گذشت‌ اما خبری از فرد و جورج نبود. حوصله ام سر رفته بود. پرسیدم: پس کجان؟ قرار بود نیم ساعت پیش اینجا باشن.》 در همان لحظه، فرد و جورج را دیدیم که به سمت ما می آمدند. غر غر کردم: دیر اومدین.》آن ها همه ی ما را در آغوش گرفتند. فرد در حالی که هرماینی را در آغوش می گرفت گفت: هرماینی! از دیدنت خوشحالم.》جورج گفت: یا بهتره بگیم...》فرد و جورج هم زمان با هم فریاد کشیدند: میون.》فرد پوزخندی زد و گفت: رونی کوچولو هنوز به عشقش اعتراف نکرده؟》در حالی که هرماینی به رنگ قرمز در آمد چوب دستی ام را بیرون کشیدم‌. هری گفت: رون، تو قرار نیست اونا رو بکشی. حداقل نه اینجا.》و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. ناله کردم: بهتره راه بیفتیم.》هرماینی در حالی که بازویم را می گرفت و می خندید گفت: رونالد، اینقدر عصبانی نباش.》عصبانیتم همان لحظه از بین رفت. به چشم های قهوه ای اش خیره شدم. چیزی در آن بود، حداقل وقتی که به من نگاه می کرد. نمی دانستم که آن چه بود. هرماینی لبخندی زد که باعث شد قلب من به تپش بیفتد. انگار فقط من و هرماینی بودیم و هیچ کس دیگری در آنجا نبود. با صدای خنده ی دوقلو ها به خودم آمدم. هرماینی سرعتش را بیشتر کرد و از من جلوتر رفت. اما قبل از اینکه خیلی از من دور شود، کتش را گرفتم و او ایستاد. او به من نگاه کرد و با گیجی ابروهایش را بالا برد. پروانه هایی که در شکمم ایجاد شدند را نادیده گرفتم و دست او را گرفتم. بدون اینکه حرفی بزنم دوباره شروع به راه رفتن کردم. دست هرماینی لحظه ای سفت شد. اما به زودی شل شد و من لبخند زدم. 

از زبان راوی:

بالاخره به بارو رسیدند. فرد ماشین پرنده را فرود آورد و آن را متوقف کرد. ماشین زنگ زده دودی از خود بیرون داد. فرد ماشین را خاموش کرد و همه از ماشین پیاده شدند. هرماینی نفس عمیقی کشید. بالاخره هوای تازه. این اولین باری بود که هرماینی سوار ماشین پرنده شده بود و اینکه از آن بدش بود، یک دروغ بود. هرماینی از آن ماشین متنفر بود‌. از آنجایی که آن ماشین خیلی کوچک بود، هرماینی مجبور شده بود که روی صندلی جلو بین فرد و جورج بنشیند. ماشین سواری با فرد و جورج مثل بودن در تیمارستان بود. البته هرماینی ماشین پرنده را به جارو ترجیح می داد. رون به سمت هرماینی رفت و چمدان آن را به او داد. هرماینی لبخند زد و لحظه ای نه چندان دور را به خاطر آورد که وقتی از ایستگاه به سمت ماشین می رفتند، رون دست هرماینی را گرفته بود. در ابتدا هرماینی غافلگیر شده بود اما طولی نکشیده بود که با تماس با دست رون آرام گرفته بود و لذت برده بود. آن بهترین چیزی بود که هرماینی مس از مدت ها احساس کرده بود. او خیلی تلاش کدده بود که مثل یک بچه ی دوساله جیغ نکشد. دد حالی که هری و جینی وسایلشان را برمی داشتند، دوقلو ها هدویک و کروکشکس را برداشتند. کروکشکس دست فرد را گاز گرفت و هری خندید. همه داخل خانه شدند. بوی نان پخته همه جا را پر کرده بود. در حالی که همه عجله داشتند تا وسایلشان را باز کنند، هری درنگ کرد تا بارو را وارسی کند‌. همه می دانستند که هری چقدر بارو را دوست داشت. او همیشه احساس می کرد که ویزلی ها تنها خانواده ای بودند که تا به حال داشته است. هری زود به بقیه پیوست و به طبقه ی بالا رفت تا چمدانش و هدویک را در اتاق مشترک خودش و رون بگذارد. از اتاق جینی و هرماینی عبور کرد. لای در کمی باز بود و او توانست موی سرخ جینی را ببیند. قلب هری به تپش افتاد. او می دانست که نباید این کار را بکند چون رون در طبقه ی پایین بود اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بدون در زدن وارد اتاق شد و در را قفل کرد. چند دقیقه ی بعد، صدای تق-تق آمد. هری و جینی هر دو پریدند. جینی به سرعت به سمت در رفت و هری به سمت کتابخانه دوید تا خود را مشغول کتاب ها نشان دهد. جینی قفل در را باز کرد و رون را دید که چهره اش بیخیال بود. رون با بی تفاوتی پرسید: دقیقا این در چرا قفل بود؟》جینی گفت: نه، قفل نبود.》رون پرسید: پس چرا وقتی دستگیره رو چرخوندم باز نشد؟》جینی پوزخندی زد. رون گفت: به هر حال... شما دوتا این جا چی کار می کردین؟》گونه های هری قرمز شدند و او امیدوار بود که رون متوجه لب های کبود شده اش نشود. جینی گفت: ما دنبال یه چیزی می گشتیم.》رون گفت: اومدم بهتون بگم که... شام حاضره.》هری گفت: خوبه.》و با قدردانی زیادی که از گفتن دروغ های بیشتر نجات پیدا کرده بودند به سمت در رفت. از بین جینی و رون رد شد و از در خارج شد. جینی هم دنبالش رفت. رون به سمت تخت جینی رفت و روی آن نشست. با خودش فکر کرد: جداً چرا اونا فکر می کنن من احمقم؟》


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.